خسته از وزن و قافیه ام
شعرم سر حال نیست
دست ها آلوده اند
نجوایی به گوش می رسد
دوباره در گوشه ای از این شهر، قلبی پاره پاره می شود
و لبخندی محو می گردد
هنوز زنده ام
درست است که مثل همیشه نمی خندم
ولی هنوز زنده ام
و امید در من سوسو می زند
زندگی یک بازی است
تو بازیت را می کنی، من بازیم را
وسط بازی حرف که می زنی، خراب می شود
یادت هست سنگی سخت بودم
کوهی بودم خشک اما باشکوه
امروز چشمه ای از قلبم جوشید، جاری گشتم
و پیمودم راهی را به سوی رود
تا تنها نماند...
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!
منبع:tebyan.net
دلم برای شقایق ها تنگ شده،
همانها که می گفتند، مداد سرخ رنگش را از آنها گرفته،
اما دیشب از پشت تپه دیدمشان
سر را با مداد سرخ می کردند...
دفتر شعرم لباسی نو پوشید،
از چراغ قرمز رد شد،
پیرمردی برگ هایش را ورق زد،
زنی به هوای فرزند مرده اش، صورتش را بوسید،
و کودکی دو برگ وسط آن را کند،
اما کسی آنرا نخواند***
(هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من)
چشم هایت را به من بسپار،
راز آنها را فاش نخواهم کرد،
جمله ای که بر زبان نیاوردی
ولی در چشمت نوشته شد
آسمان هر چه داشت بارید،
چه با سخاوت است،
شانه هایش هنوز برف دارند
هر کدام از این جلسات شعر یک جور دیوانه ام می کند،
یکی دیوانگی نو می افزاید و دیگری همان جنون کلاسیکم را بیدار می کند