این شب ها خواب می بینم: دریا و چشم هایت را
در خیال هستی و در اطرافم پنهان
دارم غرق می شوم
امید دارم این بار هم چشم هایت مرا به ساحل برساند.
آن روز مرکز بهداشت روستا خلوت بود. یک روستای شمالی که منظره کوهستان داشت. این روستا بخاطر وجود بازار روز و مغازه هایی که داشت مرکز مناطق روستایی اطراف هم بود. مسوول پذیرش مرکز بهداشت روستا زنی درشت اندام بود که برای هر مساله کوچکی فریاد می زد و عصبانی می شد. روی محلی ها تعصب داشت و با غیربومی ها طوری تا می کرد که فقط در حد نیاز در مرکز بمانند و زود به خانه هایشان بروند. همکاران غیربومی هم از این تعصب منطقه ای او در امان نبودند و صابون او به تنشان خورده بود. زن درشت اندام تنها فرزند مردی بود که قبل از دنیا آمدن او مرده بود. در فرهنگ روستا به این بچه ها بدقدم می گفتند و کسی که با این لقب به دنیا می آمد در صورتی که هیچ چیز را به خود نمی گرفت با پشتوانه ترس مردم شانس زیادی برای نشاندن حرف هایش به کرسی داشت. زن درشت اندام عاشق حرف زدن بود و از هیچ فرصتی برای مکالمه تلفنی و صحبت با همکاران نمی گذشت. برای مسایل کوچک فریاد می زد و همه را عاصی می کرد. ترس توام با ترحم قدرت زیادی میان مردم به وجود آورده بود که او را یک مهره در دست افراد فرصت طلب ساخته بود تا به مقاصد خود برسند. اهدافی بی ارزش در حد 5 دقیقه زودتر به مطب پزشک رسیدن که در نوع خود در روستا یک پیروزی بزرگ محسوب می شد. صورتشان که حماقت از آن بیرون می زد تا چند دقیقه در این بهت فرو می رفت که چه ساده خوشحال می شوند و چه ساده بازی می خورند. خدا را شکر می کردند که اینقدر ساده خوشحال می شوند و سالم هستند. پیچیدگی های انسان امروزی برای مردم روستا یک تهدید به حساب می امد و درک درستی از خیرخواهان غریبه ای که به روشی متفاوت برای روستا خوبی و برکت بودند نداشتند. حتی خودی هایی هم که به روشی متفاوت از روستاییان می اندیشیدند توسط آنها طرد می شدند. مسوول پذیرش با علم به سادگی مردم بر آنها حکومت می کرد و سعی داشت نیازهای روزمره خود را از طریق روستاییان رفع کند. حتی اگر این رفع نیاز یک ساعت مکالمه تلفنی نیاز داشت او انرژی لازم را برای انجام آن فراهم می کرد. خوب که به بحر کارهایش می رفتی می فهمیدی که خودش هم توهم قدرتمندی خودش را باور ندارد و هر چه هست ترحم خالص است و دیگر هیچ.
غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
منکه پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود
همدمی ما بین آدمها اگر مییافتم
آه من در سینهام یک عمر زندانی نبود
دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر
هرچه بود آیین این مردم مسلمانی نبود
خار چشم این و آن گردیدن از گردنکشیست
دسترنج کاجها غیر از پشیمانی نبود
چشم کافرکیش را با وحدت ابرو چه کار ؟
کاش این محراب را آیات شیطانی نبود
منکه در بندم کجا ؟ میدان آزادی کجا ؟
کاش راه خانهات اینقدر طولانی نبود
علیرضا بدیع
تنها ترین امام زمین، مقتدای شهر
تنها، چه میکنی؟ تو کجایی؟ کجای شهر؟
وقتی کسی برای تو تب هم نمی کند
دیگر نسوز این همه آقا به پای شهر
تو گریه میکنی و صدایت نمی رسد
گم می شود صدای تو در خنده های شهر
تهمت، ریا و غیبت و رزق حرام و قتل
ای وای من چه می کشی از ماجرای شهر
دلخوش نکن به “ندبه”ی جمعه، خودت بیا
با این همه گناه نگیرد دعای شهر
اینجا کسی برای تو کاری نمی کند
فهمیده ام که خسته ای از ادعای شهر
گاه از نبودنت مثلا گریه می کنند
شرمنده ام! از این همه کذب و ادای شهر
هر روز دیده می شوی اما کسی تو را
نشناخت ای غریبه ترین آشِنای شهر
جمعه... غروب... گریه ی بی اختیار من...
آقا دلم گرفته شبیه هوای شهر
فرزاد نظافتی
کسی که چرایی زندگی را یافته است با هر چگونگی خواهد ساخت.
دریا دریا دریا
دلم برایت تنگ است
تو در خود کوه هایی بلندتر از تمام خشکی ها داری اما ندیدم آنها را به رخ بکشی.
بزرگ ترین نابکاری بشر اینست که برای کمی بهتر بودن در چشم دیگران دست به تخریب چهره کسی بزند.
شرمیست در نگاه ِ من؛ اما هراس نه
کمصحبتم میان شما، کم حواس نه !
چیزی شنیدهام که مهم نیست رفتنت
درخواست میکنم نروی، التماس نه!
از بیستارگیست دلم آسمانی است
من عابری«فلک»زدهام، آس و پاس نه
من میروم، تو باز میآیی، مسیر ِ ما
با هم موازی است ولیکن مماس نه
پیچیده روزگار ِتو ، از دور واضح است
از عشق خسته می شوی اما خلاص نه!
کاظم بهمنی