دلم تنگ است برای برگریزان این روزهای پارک ملت
راه که میروید، گوش به آهنگ زیبای برگ ها بسپارید
برگ ها مهربانند...
حتی مرگ را زیبا می نوازند....
می خواهم عاشقانه بنویسم
اما عشق در هیچ لغتنامهای وجود نداشت
بگذار در قلبم باشد
چیزی که تو از زبانم میشنوی
ماه نازنینیم
روبرگرداندی؟
ای کاش برکه دلگیر نباشد
و دزدکی ماه را نشانم دهد
کلمات در حنجره مانده اند
این زندانیان قلب محکوم به حبس ابدم
نازنین دختر من
فکر کن، من همه جا، یاد توأم
تو به یادم هستی؟
عاشق حسی هستم که بین انسان ها مشترک است
حسی که اگر به زبان پیچیده چینی هم گفته شود با اعماق وجود درکش می کنی
بند زبان نباش
به چشمانم بنگر
چشمانم دروغگو نیستند
بی بی
نویسنده: فاطمه صابری
بی بی وارد اتاق پر از مهمون شد. مهمونای حاجی گوش تا گوش نشسته بودند. سلامی کرد و وسط مجلس نشست. قد بلند پیرزن هشتاد ساله تا خورده بود. روزگار روی پوست گندمگونش چروکهای درشتی انداخته بود. چشمهای درشتشو ریز کرد و یکی از آنها را بست. یه نگاهی به مهمونا انداخت و گفت:
- خوش آمدید! خوش آمدید به مجلس حاجی. جای حاجی خالیه که بیاد و خوشامد بگه.
دخترای حاجی دیگه طاقت نیاوردن و زار زدند. نوه ها هم که مشغول پذیرایی یا خواندن قرآن بودند، یاد دستای بابابزرگ و نبودنش به دلشون چنگ انداخت و اشکهاشون رو در آورد. زنهای مجلس هم انگار دنبال بهانهای بودند تا دل رو خالی کنن. صدای زجه منور زن همسایه بیشتر از همه دل رو زیر و رو میکرد. غم اون برای حاجی نبود، همه اینو میدونستند. تو دلش جای خالی پسر رشیدش به اندازهای بود که می خواست با فریاد پرش کنه. ولی انگار با هر فریاد، یه غصه دیگه تو دلش جا وا میکرد. فریده عروس حاجی اومد و چادر رو از سر منور برداشت:
- بسه زن. یه کم آروم بگیر. مگه خودتو بکشی برمیگرده؟
بیبی مجلس رو دست گرفت. مثل همیشه. نباید برای حاجی کم میذاشت.
- گریه نکنید خانمها. اشک رو حروم نکنید. چشم نباید جز برای پیامبر و آل مطهرش گریون بشه.
بیبی روضه رو شروع کرد. از غربت کاروان کربلا گفت و خودش به همراه بچه هاش که دیگه همه میانسال بودند، گریه کرد. می گفتند بیبی از بچگی پای روضه مینشسته و حرفها رو به خاطر میسپرده. آخه سواد نداشته که حرفا رو به زنجیر بکشه. همه چیز رو به خاطر میسپرد و بدون کم و زیاد روضه رو برای زنها میخوند.
مجلس که تموم شد و مهمونای دور و نزدیک رفتند، بیبی هم دلش طاقت نیاورد.
- چراغ خونم خاموشه. حاجی خوش نداشت تا یکیمون زندهاست، خونه خالی بمونه. محمود پسرم. ماشین رو روشن کن و منو ببر خونه ننه.
- بیبی اینجا مگه خانه خودت نیست؟ اگه نگران خانهای، یکی از بچهها رو میفرستم همیشه اونجا باشه. سمیرا و مسعود تازه عروسی گرفتن و خونه هم ندارن. برن اونجا. تو هم اینجا. بد میگم ننه؟
محمود یه نگاهی به فریده انداخت تا مثل همیشه همراهیش کنه. فریده اولش من و منی کرد و بعد گفت:
- آره، بمونید. شما اینجا باشید خیال محمود هم راحته. وگرنه باید یه پاش مغازه باشه، یه پاش خونه شما و اینجا. پسرت دیگه جوون نیست مادر. بمون دلشو نشکن!
- باشه. هرچند میدونم دیگه از دستم کاری ساخته نیست. ولی راس میگید. اون دو تا جوون هم سروسامون می گیرن. ثوابش بیشتره. بذار چراغ خونه رو اونا روشن کنن.
***********
چند ماهی میشد که بیبی داشت بدون حاجی زندگی میکرد. گوشهاش تو این چند ماه سنگینتر شده بود. حرف که می زد، صدای خودشو نمیشنید. به یاد حاجی هی روضه می خواند، بلند می خواند. عروسش بی حوصله میشد و نیشدار حرف میزد. بیبی چیزی نمی شنید تا دلش بشکنه. باید فریاد می زدند. اونوقت بود که سرش رو پایین مینداخت و آرام میشد.
بعد از خوردن ناشتایی دندانهای مصنوعیاش را از دهان در می آورد. بعد از 20 سال هنوز به آنهاعادت نکرده بود. بی دندان صورتش تو می رفت. بینی استخوانیاش پایین می افتاد و حروف از دهانش می لغزیدند و کودکانه ادا می شدند. ماه رمضان که شد، روزه گرفت. افطار و سحر آب می نوشید به یاد امام حسین (ع) و روز که چشمش به آب می خورد یاد ابوالفضل می افتاد و باز می خواند. از حال می رفت. ناتوان شده بود. به او گفتند به کسی پول می دهیم بعد از تو روزه هایت را بگیرد و اینطور راضی می شد جرعه ای آب بنوشد از ترس به خطر افتادن سلامتی اش و سر بار دیگران شدن.
منور، زن همسایه تا صدای بیبی را میشنید، میآمد روی پله های ایوان بزرگ خانه می نشست. داغ پسرش او را میکشاند کنار بیبی. بی بی هم میآمد کنار او و از صبر زینب (س) میخواند. دلش قرص میشد، از صدای بیبی. از صدای زنی که در این دنیا معلق بود.
فریده، عروس بی بی دلش برای زن همسایه می سوخت. اما صدای بی بی او را می برد به روزهای جوانیش که تازه شده بود عروس بی بی. کنار آنها نشست و گفت: حالا که پیرشده دوست داشتنی شده. یادش بخیر، آن روزها که بچه ها کوچک بودند مثل حالا دل رحم نبود. نمی دانست یک روز اینطور از کار می افتد. شاید اگر می دانست آن روزها هم مهربان بود.
- ولی من از وقتی یادم میاد این پیرزن با مردم مهربان بوده فریده.
- با مردم بله. اما من عروس او بودم و اون هم به خیالش میخواست رسم زندگی یادم بدهد اما شوق زندگی را در من کشت. او قاتل است.
-پناه بر خدا. این حرفها چیست. این پیرزن با گوش نمیشنوه. اما خودت میدونی فریده. وقتی نگات میکنه، از چهره درهم تو میفهمه، ازش کینه به دل داری. برای خدا دلت رو صاف کن تا خودت هم راحت شی.
-کلید دل ادم ها دست خداست. دلم صاف نمیشه، منور!
فریده از کنار آنها بلند شد، بی بی رفتنش را نگاه کرد. زیر لب چیزی گفت که زن همسایه آن را نشنید.
-با من بودی بی بی. فریده خانم می گفت بی بی چقدر قصه بلد است. کاش کاری نداشت و با ما می نشست و حرف های شما را گوش میکرد.
- عروسم زیاد زحمت می کشه. کار من هم به کار هاش اضافه شده. خدا خیرش بده.
زبان بی بی دوباره حکایت شد و روایت. از جوانی اش گفت که خشکسالی صحرا امانشان را برید و با حاجی که آن موقع جوان رشیدی بود، کوچ کردند به این منطقه خوش آب و هوا. اما صفای کویر را روی قاطرهایشان گذاشتند و با خود آوردند. هدیه کردند به مردمی که با آنها غریبگی نکردند.
*****
حساب روزها را داشت. یک ماه بیشتر به سال حاجی نمانده بود. بعد از نماز گوش که میکردی، میشنیدی که باز نجوا میکند. با حاجی حرف می زد. عجیب نبود. او را رها میکردی با حشره ها هم حرف داشت. می گفت که دلش به این دنیا نیست. اما چه کند که پیمانه اش هنوز جا داشت. باز میگفت از بی وفایی حاجی که بیسابقه بود و اینکه از آن روز یک سال می گذشت. نه تنها نیامده به سراغش، حتی تعارفی نزده بود که خانم شما بفرمایید. دلش می شد به اندازه سر سوزن. اشکهایش که جاری می شدند، باز می شد همان بی بی که همه چیز در نظرش کوچک بود، بس که خدا بزرگ بود.
آن روز بی بی حالش خوش نبود. چشمانش به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودند. می گفت سه روز مانده تا که رفتن حاجی، یک ساله شود. از پسرش قدردانی می کرد که داشت مجلسی دوباره برای پدر می گرفت واینکه دلش نمی خواست برای مرگ او اینطور به زحمت بیفتد. ساده بگیرد و مثل پدرش خیرش به مردم ناتوان برسد. پسرش می گفت: خیالت راحت، کسی را نرانده ام از امیدی که به من داشته و پدر برایش عزیز است، مثل خود بی بی که نیمه دیگر پدر است و وجودش غنیمتی است بزرگ. صبح روز سالگرد سبکبال بلند شد. فریده را صدا زد:
- عروس دلم می خواهد امروز به خانه ام سری بزنم.
فریده چیزی نگفت. سرش را تکان داد و لبخندی زد.
بعد از نماز و دعا بی بی سرش را گذاشت روی بالش سفیدش. چشم هایش را بست. بچه ها و نوه هایش یکییکی آمدند. فریده گفت:
- بی بی را بیدار کنید. چند ساعت است که خوابیده.
نوه هایش رفتند و صدایش زدند. گوشهایش سنگین بود. تکانش دادند. با چشم بسته لبخندی به لب داشت. ظهر که شد، همانطور که بیبی می خواست، پسرش برای ناهار عزا به زحمت زیادی نیفتاده بود. زنی جوان با صدایی پژواک دار در مجلس زنانه روضه میخواند.
فریده وقتی صدای روضه خوان جوان را شنید، دلش شکست. نمیدانست چرا. اما بیدلیل یاد روزهای جوانی افتاده بود. همان روزها که همه را دوست داشت. حس کرد بیبی را هم دوست دارد. به سوی اتاق بیبی رفت تا به او بگوید همه چیز عوض شده. دیگر نمیخواهد کینهای از او داشته باشد. در اتاق را باز کرد. زن همسایه را دید که آخرین تکه های کفن را میپیچید. فریده را که دید گفت: دیروز که بیبی حرف می زد، صورتش مثل صورت الآن تو شده بود فریده. معصوم و دوست داشتنی.
صورت بی بی باز بود. لبخند صبحگاهی همانطور بر لبانش مانده بود.