دلتنگی
آه که چقدر خاطره هات قشنگ و بی رنگ و جلاست مثل گلای قالی نیست، مث ترنم خداست
وقتی که غنچه لبات می شد یه گل با هف تا رنگ هر کدوم از رنگای اون می شد تو گوش من یه زنگ
میون اون همه صدا، صدای تو می شد جدا بعدش صدای من می شد، فریاد ربنا خدا
خدایی که خبر داری از تنهاییم از رازهام ای مهربون خبر داری از گریه هام از سازهام
فقط تو هستی می دونی تنها و بی ترانه ام تو اون دل سیاه شب، بی دل و بی بهانه ام
فقط تویی که می دونی جمع دو یک میشه یه صفر مثبت و منفی نداره، اگه که یک بشه یه صفر
قصه رو اینطور می خونم، من و هیچی همش هیچیم حتی اگه هیچ نباشیم به هیچ و هیچ هی می پیچیم
من دیگه طاقت ندارم بازی بودن در آرم وقتی هیچی نمی بینم، قمپز و شکلک در آرم
بازی زندگی من با اون میشه قشنگ و پر دور و برم پر از صدف به رنگ صورتی و در
می خوام بشم یه آینه نور بپاشم تو صورتش بشم سراپا پا و سر، از سر تا پا تا پیرهنش
بشم یه برق تو اون چشاش بشم یه آه رو اون صداش
آه که چقد خاطره هات نزدیک و بی فاصله است خدا جونم نکنه که میون اون و من گله است
ای مهربون فقط می خوام، از اون فقط یه خاطره اگه بشه یه پر نگاه، بینش نیفته فاصله
نذار خودش شه خاطره، می خوام از اون فقط یه یاد یه قاصدک، یه روز خوش، به شرطی که خودش بخواد
اگه شبام بشه حباب، دلم خوشه به یه سراب دلم خوشه به خنده هاش، یه لقمه نون، یه جرعه آب
پرده شب رو تا می کرد، اون وقتی که صدام می کرد با اون نگاه بی نظیر از دور دورا نگام می کرد
خبر نداشت تو اون نگاش یه گوله آتیش جاش می شد آتیش می زد س تا پامو وقتی چشاش الماس می شد
الماس قلبش داد می زد، اونم فقط منو می خواد چشاش می شد یه چشمه آب، ازدل اون خبر می داد
زمین و آسمون می شد، با اون صداش ترانه خون رنگ دلم رو خط می زد، به جاش می ذاشت یه کاسه خون
دلم می شد یه دنیا راز، یه خط، یه نامه، بی نشون پری قصه می اومد، میداد دست نامه رسون
پستچی می شد حیرون و زار، از اون همه بی نشونی درهای بسته وا میشن، با یه چفت یا یه کلونی
کلید قلبم گم شده، میگن دیدن تو کوچتون رفتم کلیدساز آوردم، یه آدرس داد از خونتون
پرسون پرسون راه افتادم، دیدم تو راه یه آشنا گفتش که اسباب کشیدید، شبونه بی سروصدا
دلم شکست، صداش رسید به آسمون و کوه و دشت اون قاب دلخوشیم شکست، دوباره جاش نقشی نبست
از اون موقع، شب و روزم، شده نگاه و انتظار هر جایی که پا میذارم، می بینم از تو یه غبار