عارفی در سکوت شب خواب را گم کرده بود
ماه آستین بالا زد و چراغ عاریه اش را روشن ساخت
مرد، دیوانه گشت از قرص ماه
از بلور مهتاب سراسیمه به قعری پناه برد
و خواب او را بود، برای همیشه