بر لبانم داغ راستی زده اند
داغی که تن را می سوزاند و دل را آرام می بخشد
در این شهر سرگردانم
چشم ها پر از غم است و دل ها ناآرام
دلمرده ای در مرگ راستی دست و پا می زد
در گوشش نجوا کردم: داغی دارم که زخمت را درمان می کند
وحشت سراپایش را گرفت، در پی پناهی می گشت
خود را بی مهابا در آتش افکند
و آرام آرام خاکستر شد