در روزگاری که عاشقان را دیوانه می خوانند
و عقل هر کس، به اندازه پنیر گندیده ای است که با نیرنگ از دهان کلاغان کشیده می شود
دیگر به ترازو نیازی نیست
مشتی گندم در دامنم بریز!
آهسته بر گندم ها دست بکش!
موش ها گوش های تیزی دارند
و آهنگ سخاوت دستهایت، گداپرور است
مراقب باش! دوباره سفره نذری ات، برای شکم بارگان پهن نشود