آفرینش عشق
روزی که عشق آفریده شد، ذره ای از ذرات وجودمان از خواب برخاست. خَلق تازه را بویید و مست و مدهوش بر زمین افتاد.
وقتی چشم گشود، فهمید گوهری گرانبها را یافته است. آتشی در درونش زبانه کشید و او را به سویی کشاند. آنجا بود که شامه اش را بوی عشق پر کرد. اولین چیزی که دید، آفتاب بود. کوله باری بر پشت و چشم بر افق، به راه افتاد. گرمای آفتابِ صبح او را سرمست کرده بود و روحی تازه در جانش دمیده بود.
ساعتی بعد، آفتاب برایش داستانی دیگر خواند. داستانی گرم، آنقدر گرم که پوستش را سوزاند. برای او که عشق را در اولین تابش نورحس کرده بود، پناه به سایه ای روحبخش، عین کفر بود. در هرم آفتاب می دوید، تند تر از صبح. در نظر ذرات دیگر، او مجنون بود و شوریده.
و ساعتی دیگر، گرما در برابر زمین، نیروی خود را از دست داد. ذره با خود اندیشید: من که به او وفادار بودم، پس سبب بی وفایی او چیست؟ او هنوز، رو به افقِ مرده داشت. آفتاب از آن سو در حال زوال بود و تاریکی، مهمان بعدی دل شکسته ی او شد.
لحظاتی قبل او بی محابا پیش می رفت ولی اکنون می لرزید. تردید بی تابش کرد. وجودِ حقیرش دیگر او را پیش نمی برد. چیزی به همراه نداشت تا قوُتِ راهش شود. خواست درد تهی شدن را با آهی تسکین بخشد. یکباره تمام وجودش را گرمایی مطبوع فرا گرفت. به اطراف نگریست: این چیست که در این سرما و تاریکی، لطیف و سبک او را می نوازد؟
بیرون از خود او چیزی نبود. هر چه بود در وجود خود او بود.
آفتاب انگار از وجود او طلوع کرده بود.
آفتابی سرتاسر افق، بدون غروب،
و طویل تا سر حد ابدیت.
دیگر شتاب نداشت. آرام بر زمین گام نهاد. اما نه، یکباره جاری شد. اینبار برای پیوستن به ذره ای از جنس خود می رفت نه به سوی دریایی از نور که شیرینی او را با موجی عظیم ببلعد.
فاطمه صابری
22/8/86
اصلاح شده در : 20/8/91