آن روز مرکز بهداشت روستا خلوت بود. یک روستای شمالی که منظره کوهستان داشت. این روستا بخاطر وجود بازار روز و مغازه هایی که داشت مرکز مناطق روستایی اطراف هم بود. مسوول پذیرش مرکز بهداشت روستا زنی درشت اندام بود که برای هر مساله کوچکی فریاد می زد و عصبانی می شد. روی محلی ها تعصب داشت و با غیربومی ها طوری تا می کرد که فقط در حد نیاز در مرکز بمانند و زود به خانه هایشان بروند. همکاران غیربومی هم از این تعصب منطقه ای او در امان نبودند و صابون او به تنشان خورده بود. زن درشت اندام تنها فرزند مردی بود که قبل از دنیا آمدن او مرده بود. در فرهنگ روستا به این بچه ها بدقدم می گفتند و کسی که با این لقب به دنیا می آمد در صورتی که هیچ چیز را به خود نمی گرفت با پشتوانه ترس مردم شانس زیادی برای نشاندن حرف هایش به کرسی داشت. زن درشت اندام عاشق حرف زدن بود و از هیچ فرصتی برای مکالمه تلفنی و صحبت با همکاران نمی گذشت. برای مسایل کوچک فریاد می زد و همه را عاصی می کرد. ترس توام با ترحم قدرت زیادی میان مردم به وجود آورده بود که او را یک مهره در دست افراد فرصت طلب ساخته بود تا به مقاصد خود برسند. اهدافی بی ارزش در حد 5 دقیقه زودتر به مطب پزشک رسیدن که در نوع خود در روستا یک پیروزی بزرگ محسوب می شد. صورتشان که حماقت از آن بیرون می زد تا چند دقیقه در این بهت فرو می رفت که چه ساده خوشحال می شوند و چه ساده بازی می خورند. خدا را شکر می کردند که اینقدر ساده خوشحال می شوند و سالم هستند. پیچیدگی های انسان امروزی برای مردم روستا یک تهدید به حساب می امد و درک درستی از خیرخواهان غریبه ای که به روشی متفاوت برای روستا خوبی و برکت بودند نداشتند. حتی خودی هایی هم که به روشی متفاوت از روستاییان می اندیشیدند توسط آنها طرد می شدند. مسوول پذیرش با علم به سادگی مردم بر آنها حکومت می کرد و سعی داشت نیازهای روزمره خود را از طریق روستاییان رفع کند. حتی اگر این رفع نیاز یک ساعت مکالمه تلفنی نیاز داشت او انرژی لازم را برای انجام آن فراهم می کرد. خوب که به بحر کارهایش می رفتی می فهمیدی که خودش هم توهم قدرتمندی خودش را باور ندارد و هر چه هست ترحم خالص است و دیگر هیچ.