مار
یک روزگرم بهاری بود، شقایق ها فرش سرخ خود راگسترده بودند. آنقدر زیبا که زن و مرد جوان را وسوسه می کرد کودک خود را به آغوش بکشند و در میان آنها بدوند. ساعت ها به خنده و بازی گذشت و پاهایشان از گردش روزانه بی رمق شد. کنار موتورسیکلت خود برگشتند. فرشی را از داخل خورجین آن درآوردندو روی علف های نرم اطراف انداختند. نشستند و سفره ساده ای را که حاوی غذاهای آماده بود پهن کردند. به جز خانواده کوچک آنها، چند زن و مرد در مزارع اطراف به چشم می خورند که مشغول وجین علف های هرز بودند اما در نزدیکی آنها هیچ موجودی به چشم نمی خورد. پس از آن غذای دلچسب یک خواب کوتاه می چسبید. پشت بر زمین و رو به آسمان کردند از رویاهای خود گفتند و از اینکه با وجود زندگی ساده شان چقدر خوشبخت و راضی بودند.
*****
رحمت، مردی میانسال و درشت اندام بود. صاحب زمین های فراوان و پرتلاش. آفتاب صورتش را چروکیده و خشن کرده بود. وانتی داشت که با آن کارگرانی را جا به جا می کرد که روی زمین ها کار می کردند ، کود برای زمین های زراعی می آورد و محصول باغ کوچکش را به بازار می برد. عشق به کار، در وجود او ریشه دوانده بود تا آنجا که هیچ بی نظمی را تاب نمی آورد و از او یک مرد آتشی مزاج ساخته بود. زندگی شده بود برایش یک خط ممتد از مزرعه تا باغ و از آنجا به ناچار تا به خانه که استراحتی کند و قوایی که روزش را به امید سود بیشتر ادامه دهد.
با شنیدن صدای وانت، منیر همسر رحمت چایی را دم کرد، زیر غذا را خاموش کرد تا داغی آن مردش را تند نکند. او زنی بود که تمام زیر و بم های اخلاق شوهرش را به تجربه دریافته بود به امید رضای خدا. رحمت از او همین را می خواست، زنی که هیچ بهانه ای نیاورد، زیاد پاپی اش نشود و قوتی باشد برایش برای رسیدن به آرزوهایی که تمامی نداشت.
قبل از ورود به خانه وانت را بررسی کرد، وسواس عجیبی داشت که هیچ چیز از نظرش پنهان نماند. کار سخت و بیابان با خرابی ماشین نمی ساخت.
-منیر اون جعبه ابزار رو بده سعید بیاره.
سعید دوان دوان بعد از چند دقیقه کنار ماشین رسید ، با نفس هایی تند که نشان می داد جعبه برایش سنگین است.
- پسر چقدر بگم از اون تنت کار بکش، تا با دو قدم راه رفتن اینطور نفس کم نیاری.
-اما بابا درس و مدرسه دیگه برام وقتی نمی ذاره تا به کاری برسم. روزی 8 ساعت درس می خونم ولی بازم به تست زدن نمی رسم.
-من نمی دونم این تست که میگی کی تموم میشه. اما هر چی هست نمی ذاره تو یه مرد درست وحسابی بار بیای. حالا هر ابزاری رو که بهت میگم بده تا دستی به سروگوش این فلک زده بکشم. از بس امروز نفس زده نایی براش نمونده. گمونم داره پیر میشه یا دلش می خواد اوراق چی بیفته به جونش.
کارش که تمام شد دستهایش را شست و کنار سفره نشست، غذا به دهانش مزه نمی داد. تقصیر منیر نبود. خستگی امانش را بریده بود. فشار های ممتدی که به روح و جسمش وارد می آمد به او اجازه نمی داد حتی از غذای نیمروزش لذت ببرد. تمام تلاش او این بود که با هر جان کندنی هست جلوی ضررهای احتمالی را بگیرد. تبدیل شده بود به کارگری که ناچار به بیگاری است. با این تفاوت که هیچ اجباری ازبیرون او را به کار وا نمی داشت. هر چه بود در درون او بود. بیماری که با قدرتی اهریمنی از درون او را می فرسود.
بعد از غذا چشمهایش سنگین شد، سرش را روی بالش گذاشت اما بعد از چند دقیقه مانند کسی که چیزی را گم کرده باشد بلند شد. لباسهایش را پوشید و به طرف مزرعه راه افتاد. کارگرها با دیدن او با سرعت بیشتری علف ها را وجین می کردند. رحمت این را می فهمید ولی چاره ای نداشت. باید از خود مایه می گذاشت تا کارش خوب پیش برود. به مزرعه اش نگاه کرد، مثل همیشه نبود. آباد بود اما در ذهن او مثل همیشه جلایی نداشت.
با نزدیک شدن غروب، ابزار وجین از مزرعه جمع شد، کارگرها سوار بر وانت شدند تا کارفرما آنها را به خانه ببرد. رنگ غروب روی جاده افتاده بود، هاله های داغ روی اسفالت نفس های آخر را می کشیدند. رحمت غرق در افکار خود بود که موتور سیکلتی از جاده خاکی جلوی وانت پیچید. یک زن و مرد و کودکی 3 ساله بر آن سوار بودند، بی توجه به آنچه در اطرافشان می گذرد. چشم های رحمت خسته بود و افکارش مشوش. باید بیشتر مراقبت می کرد چون جوان هایی که سوار بر موتور سیکلت بودند اغلب بدون ترس از ماشین ها سبقت می گرفتند. بدون عجله پشت سر موتور سیکلت راه را در پیش گرفت. ناگهان چیزی در خورجین موتور سیکلت به چشمش خورد که تکان می خورد. با خود فکر کرد لابد یک حیوان صحرایی است که با خود به شهر می برند. اما نه درخشان بود. بارها در مزرعه این درخشش را لای بوته های بلند علف دیده بود. خودش بود . یک افعی سیاه که در خورجین موتور سیکلت جا خوش کرده بود و هر از چند گاه سری بیرون می آورد. رحمت به موتور سیکلت نزدیک شد و فریاد زد: مار مار، نگه دار تو خورجین موتور یه مار هست.
جوان قضیه را به شوخی گرفت و به رحمت گفت: خواب دیدی عمو. فریاد های دوباره رحمت جوان را وادار به توقف کرد. گوشه ای نگه داشت و زن و فرزندش را با عجله پیاده کرد، موتور از شتاب آنها به زمین افتاد. ولی چیزی از داخل خورجین بیرون نیامد. کارگرهای مزرعه از وانت پیاده شدند. آنها چیزی ندیده بودند ولی از فریادهای رحمت متوجه قضیه شده بودند و با ناباوری به خورجین نگاه می کردند.
-نکنه ما رو گرفتی عمو. مار کجا بود. اگه بود چطور تابحال به من یا زن و بچه ام نزده. اصلا اگه باشه چرا حالا خودشو نشون نمیده.
رحمت به آنچه دیده بود اطمینان داشت ولی انگار کسی در آنجا حرف هایش را باور نمی کرد. نزدیک موتور رفت. چوبی در آن اطراف نبود تا خورجین را با آن از زیر موتور بیرون بکشد. با دست خورجین را از زیر موتور کشید. افعی سیاه از فشاری که دیده بود خشمگین بود ، با یک حمله سرش را از دهانه خورجین بالا کشید و پیشانی رحمت را نشانه رفت. صدای نعره ای ترسناک همه را میخکوب کرد.
آفتاب غروب کرده بود. در آن حوالی فقط صدای کودکی شنیده می شد که ازترس فریاد می زد و ماشین هایی که هر از چند گاه از کنارآن جمعیت می گذشتند. زیر آسمان مردی با صورت کبود بر روی زمین افتاده بود. مردی که فقط فرصت داشت یک فریاد بزند. مار سیاه آرام آرام، در برابر چشم حیران کارگران و زن و مرد موتورسوار به سمتِ مزرعهی کنار جاده میخزید.
پایان
فاطمه صابری