او به حمام در هم بر هم من اشاره کرد و گفت: او خودش را کشت، درست همانجا. روی کاشی های زرد، مرد کنار پنجره را تصور کردم که با لوله ی تفنگی در دهان به آینه کوچک روی سینک خیره شده است. در این فکر بودم که اگر بشودسوالی پرسید، چه سوالی مناسب است. با چه کلمه ای سوالم را شروع کنم، چرا یا چطور؟ فکر می کردم، با چه سوالی شروع کنم که دارای کمترین ابهام باشد.
قرص. او تمام قرص های داخل کابینت را بلعیده بود. من او را در حالی پیدا کردم که روی کف خانه مچاله شده بود. چشم هایش را بست و محکم روی هم فشرد. فکر می کنم دوباره صحنه را دیده بود. او را دیده بود. به پنجره نگاه کردم، مرد هم چشمهایش را روی هم فشار میداد.
در حالی که سعی می کردم موضوع را عوض کنم گفتم: اون چه شکلی بود. وقتی امی حرف می زد به او نگاه می کردم که بیرون پنجره ایستاده بود.
مکثی کرد و ادامه داد: آرام بود. هرگز نفهمیدم در سرش چه می گذرد. اصلا به من چیزی نمی گفت. شغلش را از دست داده بود. گروه او را بیرون انداخته بودند. می گفتند به سه گیتار زن نیاز ندارند و اینکه احمقانه است که روی صحنه با این تعداد زیاد اجرا داشته باشند. والدینم اصلا از او خوششان نمی اومد و اجازه نمی دادند ازدواج کنیم. می گفتند اریک شبیه آدم های بی خانمانه. اما اریک ریش گذاشتن رو دوست داشت. من هم ریش های اونو دوست داشتم.
امی نگاهش را برگرداند و به کفشهایش خیره شد که در اثر فشاری که آورده بود، زیر آن داشت چاله ای بر روی کف چوبی درست می شد.
متاسفم. نمی دانم چرا به اینجا اومدم، فقط فکر می کردم اینجابه اریک بیشتر نزدیک می شم. هیچ وقت فرصت نکردم با اون خداحافظی کنم.
آهی کشید و به دیوارهای خالی اطراف نگاهی انداخت. حالا مطمئن بودم که مرد پشت پنجره مرده است. او اریک بود. او برای دیدن زن به اینجا می آمد. فکر کردم این صحنه آنقدر که باید احمقانه به نظر نمی رسد.
گفتم: فکر می کنم اریک هم به اینجا میاد.
امی چیزی نشنید. او فقط به من نگاه کرد، چشم هایش را کوچک کرد، انگار سعی داشت خطی ریز را بر روی صورت من بخواند.
- یه نفره که همیشه میاد پشت پنجره، فکر می کنم از این بی خانمان هاست یا... از فکری که دارم مطمئن نیستم. اما ممکنه خودش باشه. خوب، الآن هم اون اینجاست.
انتظار داشتم به محض اینکه زن سرش را به سوی پنجره برگرداند، مرد ناپدید شود. اما اینطور نشد. اریک به چشم های زن خیره شد. زن به سمت من برگشت.
گیج شد و به شیشه یخ زده اشاره کرد و گفت: کجا؟
آره خودشه، داره نگات می کنه. اون واقعا غصه می خوره. شاید هم اینطور نباشه.
از کاری که می کردم مطمئن نبودم. آیا من مترجم یک مرده بودم؟ اول طوری به من نگاه کرد که انگار دیوانه شده ام، من این را متوجه شدم. اما او بلند نشد، مایع گرم و قهوه ای درون لیوانش را به سمت من پرت نکرد و جیغ زنان به سمت در فرار نکرد. فکر می کردم او به خاطر احساسی عمیق به اینجا آمده، آمده که چیزی پیدا کند. نیاز دارد تا به احساسش شکلی واقعی بدهد. چهره اش آرام شد و وقتی صحبت می کرد به عقب بر می گشت و پنجره را نگاه می کرد. من هم به آنها نگاه می کردم، شاید کار من احمقانه تر بود.
مرد رفته بود.
امی گفت: او حرف هم می زند؟
سوال او از عقلش نشات می گرفت که تلاش داشت چیزی را باور کند که واقعا وجود دارد.
خوب، او الآن رفته است، اما نه، او حرف نمی زنه. یعنی با من حرف نمی زنه.
امی سرش را تند به طرف پنجره برگرداند، تا به حال چنین حرکت سریعی از او ندیده بودم.
منظورت از این حرف چیست، اون رفته؟
بلند شد و به سوی پنجره رفت. او تقریباً از پنجره بیرون را دیوانه وار نگاه می کرد، سپس چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. مدت زیادی را با چشم های بسته آنجا ایستاد. فقط نفس می کشید.
بالاخره برگشت و دوباره به آپارتمان نگاه کرد. این بار نیشخندی را بر لب داشت. به داخل لیوانش نگاهی کرد و سپس رو به من کرد.
- ممنون ازپذیراییت. از اینکه اجازه دادی به اینجا برگردم.
- قابلی نداشت.
- بهتره بری سر کارت. نمی خوام باعث شم که دیر برسی.
او به طرف سینک رفت و لیوانش را کنار ظرف ها و فنجان های کثیف گذاشت. تا در آپارتمان همراهیش کردم، طوری که انگار هنوز آپارتمان اوست. آفتاب آنقدر روی برف درخشان بود که مجبور شدم لیوان طرح سگ دستم را جلو ی چشم هایم بگیرم.
گفت: از دیدنت خوشحال شدم. طوری لبخند می زد که من ردیف دندان های سفیدش را که فکر نمی کردم اصلا وجود داشته باشد دیدم.
گفتم: خوشحال می شم که بتونم کمکی بهت بکنم.
دنبال کلماتی می گشتم که فقط بیانگر چیزی باشد که اتفاق افتاده بود. او به طرف ماشینش برگشت. به نظر می رسید کمی از آمدن به آنجا شرمنده شده است. از سمت چپ من سایه ای نمایان شد و سپس یک مرد. اریک بود. حالا او اسم داشت. او را دیدم که راه می رفت در حالی که دستهایش را از روی صورتش به پایین و در طرفینش انداخته بود. او ایستاد و به من نگاه کرد، درست به چشم هایم. فقط چند لحظه طول کشید ولی به نظر می رسید بلند تر از تمام لحظات عمرم بود. سپس دوباره به جلو گام برداشت، تا به امی برسد.
- امی.
می خواستم به او بگویم که اریک آنجاست، درست پشت سرش. اما ایستادم. او برگشت و به من نگاه کرد اما درست رو به اریک نگاه می کرد. اریک بین ما قرار داشت و داشت امی را نگاه می کرد. آنقدر نزدیک که می توانست لمسش کند.
گفتم: هر وقت دوست داشتی می تونی به اینجا بیای.
فکر کردم این جمله از همه چیز مناسب تر باشد و با این حرف می توانم منظورم را برسانم. امی سوار ماشین شد، دیدم که اریک روی صندلی کناری نشست. او به خانه نگاهی انداخت و گفت: متشکرم. وقتی داشت دور می شد از طرز خداحافظی اش فهمیدم که دیگر او را و طریقه نگاهش به خانه را نخواهم دید.