صبح روز بعد یک استیشن واگن کثیف مقابل آپارتمانم بود. هاله های خاکستری و سفیدی از دود اگزوز را دیدم که بیرون می زد. من چشم های زنی را دیدم که براق و غمگین بودند. ابروهای پاپی مانند آن زن را قبلا روی صورت مرد کنار پنجره ام دیده بودم. زن طوری به در زل زده بود که انگار منتظر بود کسی از در بیرون بیاید. من بیرون رفتم و او با ماشینش دور شد.
به راستی این واقعه رخ داده بود. بار چهارم به نظرم رسید که باید متفاوت باشد. چیزی در وجود او درست شبیه مرد کنار پنجره من بود، شاید آمدن و رفتنش، خیره شدنش و یا ابروهایی که کمانی به سوی بالا بودند.اما او دهانش را با دستهایش نمی پوشاند. دستهای او حتی در این هوا هم بدون دستکش و سفید بودند و محکم فرمان اتوموبیل را چسبیده بودند. من لب های او را دیدم که محکم به هم فشرده می شدند، روی هم حرکت می کردند و به داخل و بیرون دهانش کشیده می شدند. این بار که بر روی یخ ها پا گذاشتم، چهارمین باری بود که او را می دیدم. او این بار با ماشینش از من دور نشد. من منتظر بودم که او همین کار را انجام دهد، درست مثل دفعات قبل. اما او فقط به خیابان جلویی و سپس به صورت من نگاه کرد. بعد دیدم که دستش به طرف در رفت و پنجره به پایین کشیده شد. با حالتی بسیار عادی به سویش رفتم، نه مثل کسی که طی سه روز قبل او را دیده است، بلکه مانند کسی که می خواهد در صورت نیاز آدرس بدهد یا بپرسد همه چیز مرتب است. از او چیزی نپرسیدم چون چندان مطمئن نبودم، چیزی که می خواستم بپرسم، مناسب هست یا نه .
باد کلمات را دزدید و آنها را بیرون بر روی درختان و پیاده رو پراکنده کرد و به آشغال قوطی های نقره ای ضربه ای زد. زن حرفی نزد. به نظر می رسید می خواهد مثل قبل با ماشینش برود. دستهایش را پشت فرمان گذاشت و مستقیم به جلو نگاه کرد. اما پس از آن برگشت و با نگاهش مرا تا آپارتمانم دنبال کرد. من هم پشت سرم را نگاه کردم، مثل کسی که چیزی را گم کرده باشد. او سمت راست خانه یعنی فضای بین خانه و حصار همسایه را نگاه می کرد که بیش از شش متر نمی شد. همانجایی که دوست پشت پنجره ام آنجا می ایستاد، انگار می خواست عمداً کاری کند که دیر سر کار برسم.
پرسیدم: دنبال آن مرد هستی؟ فورا فهمید که من چه می گویم اما خیلی طول کشید که عکس العمل نشان دهد. اگر می پرسید کدام مرد، چه باید می گفتم؟ می گفتم همان مردی که هر روز از پنجره به من زل می زند. همانی که می دانم ممکن است یک قاتل زنجیره ای باشد که به دنبال قربانی بعدی اش می گردد. می دانم اگر این چیزهارا بگویم، مردم چه فکری می کنند. اما چیزی نپرسید.
او از من نپرسید چه کسی را می گویم. حدود یک دقیقه چیزی نگفت، فقط بی معنا به فاصله من و آپارتمان خیره شد. می دانستم که دوباره دیر سر کارم می رسم. به نظر می رسید می خواهد چیزی بگوید،لب هایش تکان خورد و شروع به اشک ریختن کرد. حرف صاحبخانه ام را به خاطر آوردم که با انگلیسی دست و پا شکسته می گفت چقدر خوشحال است که لازم نیست در اسباب کشی کمکم کند. او می گفت قبل از من یک زن وشوهر اینجا زندگی می کردند. و بقیه حرفهایش را به زبان اسپانیایی گفت که به نظر می رسید «غم انگیز» بودند. چون موقع حرف زدن سرش را تکان می داد.
در حالی که داشتم به پنجره نزدیک می شدم، پرسیدم: می خوای کمکت کنم؟ اکنون گریه او شدت گرفته بود. به موبایلم نگاهی کردم و متوجه شدم که هنوز وقت دارم. همیشه ماشینم را کمی زودتر روشن می کردم و قبل از حرکت به خانه بر می گشتم. برف از سقف، مانند باران، پایین می ریخت.
طوری وانمود کردم که انگار دارم با قاشق سوپخوری از قابلمه برایش غذا می کشم، گفتم: اگر بخواهی می توانیم برویم تو و یک لیوان چای بخوریم.
ادامه دادم: اوه، ممکن است بخواهی فقط حرف بزنی. برای همین اومدی اینجا. دیگر نمی دانستم با او چه کنم.
اسمت چیه؟ چند هفته است که من اومدم اینجا. دقیقا کمی بیشتر از یه ماه میشه.کسی را نمی شناسم. تو یه مجله پایین شهری کار می کنم. طراحی گرافیک می کنم. او آرام شد و به من نگاه کرد.
آرام گفت: امی
به آپارتمان رنگ و رفته آبی کوچکم و درخت ها و قوطی های شکسته که حالا به خاطر یخبندان به کناره ها چسبیده بودند، اشاره کردم و با ذوق گفتم: هی امی، من الن هستم. تو قبلا اینجا زندگی می کردی؟ او به آپارتمان نگاه کرد و سرش را تکان داد. انگار این آپارتمان بود که از او سوال کرده بود.
می خوای برای چند لحظه بیای تو؟ من زیاد نمی تونم بمونم، باید زود برم، اما اگه بخوای می تونی چند دقیقه بیای تو. من درکت می کنم، وقتی از اولین خونم اسباب کشی کردم همیشه دلم می خواست برگردم و ببینم سر خونه قبلی چی اومده. مثلا ببینم دیوارهاشو چه رنگی زدند و تغییراتی از این دست. من هنوز خونه را رنگ نکردم. ممکنه تابستون رنگش کنم.
به او لبخند زدم، او هم بی حال لبخندم را پاسخ داد، انگار صورتش فراموش کرده بود کدام عضله اش را باید بکشد تا گوشه های دهانش برای لبخند زدن بشکند. او به خانه زل زد بعد به من خیره شد و دوباره نگاهش را به سوی خانه برگرداند و بدون اینکه حرف بزند کمربند صندلی ماشینش را بازکرد و از ماشین خارج شد. ما وسط خیابان یخ زده ایستاده بودیم، ماشینش هنوز روشن بود و چیزی از آن چکه می کرد که چاله ای در زیر آن ایجاد کرده بود و بر روی ترک های یخ و برف سفت شده چرکین چرخ می زد و جریان داشت، سپس به سوی جدول کشیده می شد.
اشاره کردم به سوئیچ آویزان از محفظه و گفتم: می خوای؟ اگر من ماشینم را روشن رها می کردم مشکلی به وجود نمی آمد، اما اگر ماشین او را می دزدیدند، حس بدی پیدا می کردم.
به آرامی گفت: اوه بله ممنون. به صندلی اش در ماشین نگاهی انداختم و ماشین او را خاموش کردم. سوئیچ را بیرون کشیدم و آن را داخل جیب کتش گذاشتم. وقتی او دوباره به صورتم نگاه کرد، به تلخی لبخند زدم، بله به تلخی و راه آپارتمانم را در پیش گرفتم. با عجله به دنبال من راه افتاد، صدای نفس های عمیقش را می شنیدم. هوای سرد درون سینه اش کشیده شد، چون شروع به سرفه کرد.
در حالی که در را باز می کردم و به داخل می رفتم از روی شانه ام به او نگاه کردم و گفتم: حالت خوب است؟ او فقط سرش را تکان داد و من دیدم که ابرهایش به بالا کشیده می شدند و لبهایش به درون دهانش می رفت. با این حال مطمئن نبودم که دارم کار درستی انجام می دهم. چه فکری کردم و این زن غریبه عوضی را به خانه راه دادم؟ یادم آمد که جایی را نداشتم تا به او تعارف کنم که بنشیند و این خیلی بد بود. وقتی پا به آپارتمان گذاشتیم، هوای سرد بیرون مثل یک نفس به درون کشیده شد.
او اولین مهمان من بود، در یک آن از وضعیت خانه کمی خجالت کشیدم. کیسه چای خیس را از روی آشغال ها برداشتم و آشغالها را از آن جدا کردم ولی سعی کردم نفهمد شلخته هستم.
چایی می خوری یا شکلات داغ؟ من قهوه جوش ندارم. قبل از اینکه او بتواند جوابی بدهد دو تا لیوان برداشتم، قابلمه را که روی اجاق بود پر کردم و منتظر شدم تا بجوشد. او هیچ حرفی نمی زد و مرا می پایید، حدس زدم همانجایی ایستاده بودم که روزی اتاق نشیمن او بوده، وقتی از لاک خود درآمد هاج و واج به اطراف نگاه می کرد.
برای اینکه او را از حالت گیجی در آورم، گفتم: فکر می کنم شکلات داغ دوست داشته باشی؟ او طوری به من خیره شد که انگار یادش رفته بود کجاست. دست آخر گفت: البته.
سعی کردم تا آب جوش می آید با خودم حرف بزنم. سوال هایی را که او باید می پرسید، می پرسیدم و در جواب سرم را تکان می دادم. بالاخره، دو فنجان شکلات داغ آماده کردم و با خشونت آن ها را به هم زدم، طوری که از فنجان بیرون ریخت.
وقتی لیوان را به دستش می دادم، لبخند تلخی زدم و گفتم: کاش چند تا کلوچه خمیری (مارشمالو) داشتم، چقدر خوب می شد.
اگر وقت داشتم می شد آن را در رد وود فورست از پاول بونیان و مغازه بزرگ بلوآکس او تهیه کرد. دلم می خواست فکرش را به سمت فرشی که طرح سگ داشت جلب کنم. هر چند این کار کمی عجیب به نظر می رسید. وقتی بچه بودم مادرم یکی از آنها را برایم گرفت چون سگ دالماسی (سگ بزرگ) دوست داشتم. سعی کردم برایش توضیح دهم که به لطف دیسنی[1] ، بچه های زیادی به این نوع سگ ها علاقمند هستند. حتی وقتی بچگی را پشت سر می گذارند. ولی مادرم هنوز هم برایم لیوان های بزرگ و کارت های تولدی می فرست که روی آن خال های سیاه درخشان دارد.
دوست داری، رو رختخواب بشینی؟ ببخشید، کمی چندش آوره، ولی من هنوز صندلی نخریدم.
به دیوارهای خالی اطرافم و پوستر هایی که کف اتاق روی هم جمع شده بودند، نگاهی کردم و با خود گفتم: امشب همه آنها را به دیوار می زنم، اما می دانستم که این کار را نخواهم کرد. او به طرف رختخوابم رفت و در گوشه ای از آن نشست. یک جعبه پر از کتاب را جلو کشیدم و روی آن نشستم. شکلات داغ را مزه مزه کردم و یک تکه بزرگ آن را در دهانم گذاشتم. امیدوار بودم اینطوری حالم بهتر شود.
پرسیدم تو قبل از من، اینجا زندگی می کردی؟ امیدوار بودم دوباره یکی از حمله های هیستریکش شروع نشود هر چند به نظر می رسید آرام گرفته است.
-بله.
تنها بودی؟
جرعه ای از لیوان داغ را هورت کشیدم. هر چند حس می کردم جواب را می دانم. او باید یکی از آن زوجی باشد که صاحب خانه از آنها حرف زده بود. احتمالاً آنها باید جدایی بدی را تجربه کرده باشند. شاید هنوز هم مرد به دنبال او می گشت. شاید هنوز در کمین او بود. خودم را جای او گذاشتم و تصورکردم که مردی در کمین من باشد. اما به نظر نمی رسید که آن مرد آزارش به کسی برسد. آنها هر دو دچار غم، تنهایی و سرما بودند.
او گفت: نه و پس از آن نفسی روی لیوان بخارگرفته سر داد، منتظر ماندم، امیدوار بودم که او داستان زندگی اش را برای من بگوید چون سوالی نپرسیده بودم که او را به گریه بیندازد.
او با یک لبخند زورکی ادامه داد: من با نامزدم «اریک» زندگی می کردم. او یک موسیقی دان بود. ما خانه را فرش کرده بودیم و به دیوارها کاغذ دیواری زده بودیم ، او به حفره های کوچکی اشاره کرد که تابحال به آنها توجه نکرده بودم و ادامه داد: . دوستان اریک همیشه می آمدند و در اینجا تمرین می کردند.
تمرین گروهی در این مکان؟ احمقانه است! در این هنگام بود که لبخند او را دیدم. مطمئن شدم که او سعی می کند خود را در آن فضا حس کند. چهار یا پنج مرد گیتار به دست دور رختخوابی که امی روی آن نشسته حلقه بزنند ، شاید یک طبل زن هم روی صندلی اش در حمام جا شده باشد. امی ساکت شد و درون لیوانش زل زد. در سکوت نشسته بودیم که نگاهم به سمت پنجره کشیده شد. مرد برگشته بود.
وقتی آنطور به طرف نگاه کردم، امی هم به آن سو نگاه کرد اما اتفاقی نیفتاد. او مرد را ندید. مرد به پنجره نزدیک شد و دستهایش را دو طرف صورتش به شکل دو کاسه در آورد تا بتواند داخل خانه را ببیند. غمگین تر از قبل نگاه می کرد. گونه هایش به بالا کشیده شده بود و پیشانی اش مانند یک پیرمرد چروکیده شده بود. به نظر می رسید دارد می لرزد. کف دستهایش را روی پنجره گذاشت. می توانستم ببینم که چطور جای نوک انگشتهایش بر روی شیشه یخ می زند. آن لحظه را حس می کردم. می دانستم که نمی توانم چیزی را که می بینم با صدای بلند شرح دهم. یا من یک تومور در حال رشد در سرم داشتم که می توانستم مردی را ببینم که این زن نمی تواند او را ببیند یا آن مرد یک روح بود. روح زن. روح نامزد زن.
امی برای او چه اتفاقی افتاد؟ برای اریک. تقریبا انتظار داشتم که بگوید، منظورت چیست؟ او سر کار است. پس به این معنا است که من تومور داشتم و نمی دانستم با آن چه کنم. آیا من بیمار بودم.
اما او اینطور نگفت. او فقط به من نگاه کرد، انگار برایش مهم نبود من چطور و چه چیزی را می دانم. انگار من آنجا نبودم. او به فضایی نامعلوم خیره شد و ذهنش به جای دیگری رفت. این زمان اصلا زمان خوبی نبود.