نوشته کیت پیترسون
مترجم فاطمه صابری
حضور
این واقعه در اولین کولاک سال جدید رخ داد. سبز بودن، چیزی بود که می توانستی آن را در تابلویی ببینی که از دیوار آویخته شده یا در خاطره ای که به نظر می رسید مربوط به سالها پیش باشد. من در آپارتمان کوچکی در محله کثیف از غرب کلیولند تنها زندگی می کردم. آن اطراف همه چیز یکرنگ بود، حتی در تابستان. یک خاکستری چرکین که در فضایی بی پایان از زیرزمین ها و انباری های سرد جریان داشت. برای ورود به آپارتمانم هیچ راه پله ای وجود نداشت. من آنقدر پایین می رفتم که کسی حتی تصورش را هم نمی کرد. جایی می خوابیدم که اجاق هم آنجا بود. اما کوچکی آن را دوست داشتم. مثل وقتی که من و خواهرم کوچک بودیم و داخل چمدان می رفتیم و زیپ آن را به روی هم می بستیم. آن را از پله ها بالا و پایین می کشیدیم، اطراف اتاق می چرخاندیم و دیوانه وار می خندیدیم.
صبح روز اول دور گردنم یک شال پیچیدم و اجاق را روشن کردم. وقتی به طرف سینک می رفتم تا قابلمه را پر کنم، کفشهایم را با پا زدم. بعد طوری مشکوک به آنها نگاه کردم که انگار کسی غیر از من، آن ها را با پا زده است. بعد تمام اتاق را به دنبالشان گشتم و درست همان موقع او را برای اولین بار دیدم. بعدها فهمیدم که او هفته هاست که آنجاست. درست در دو متری جایی که می خوابیدم. فاصله من با او در جایی که هر روز صبح، دوش می گرفتم و لباس می پوشیدم، به اندازه دست هایم بود. وقتی تخم مرغم هایم را می پختم و در اینترنت به دنبال گربه ای می گشتم تا از آن نگهداری کنم، او با من بود. با اینکه مدتی طولانی از این واقعه نمی گذشت، می شد مثل زن های دیگر به آن شاخ و برگ بدهم یا او را چند گلوله برفی روی شیشه فرض کنم.
در آن روز و هر روز دیگری که من در آنجا زندگی می کردم، فضای بیرون، چنبره ی ترکیبی دورانی و سفید رنگ از زمین و آسمان بود. مانند این بود که نمای کلی مرد بر روی پرده ای بدون درز و پرنور می افتاد. با هر وزش باد به درون و بیرون رنگ می باخت ، مانند یک پلاروید به عقب می رفت. اما من او را دیدم. من سر یکی از انگشتان صورتی اش را دیدم که از سوراخ دستکشش بیرون زده بود. دستهایش در مقابل دهانش قرار گرفته بود و دهانش با ریش های سیاهش پوشانده شده بود و نفسش مانند موجی کوتاه و بلند، به شکل دودی سفید بیرون می آمد،درست مثل دهانه یک فاضلاب زیر خیابانی یخ زده. کلاه بالاپوش او طوری بر روی سرش کشیده شده بود که چشمهایش در سایه آن روشن تر جلوه می کرد. نمی توانم بگویم چشم هایش چه رنگی بودند. اما به نظر می رسید انعکاسی حلقه مانند داشتند، درست مانند چشم یک مدل در مجله که در اثر نور لامپ عکاسی حلقه ای نورانی دور آن به وجود می آید. من جیغ نکشیدم. وحشت نکردم. حس نکردم آدرنالینم بالا رفته است. یا این که حس نکردم قلبم آنقدر تند می زند که می خواهد مرا از جا بکند. هیچ کدام از این اتفاقات نیفتاد. اگر کسی به من می گفت که مرد غریبه ای از پشت پنجره به آنها زل زده، انتظار داشتم که بعد بگوید، جیغ زدم، لیوان از دستم افتاد و شکست. به طرف تلفن دویدم و به پلیس زنگ زدم. بعد به طرف در ورودی دویدم و پشت در را انداختم، در حمام پنهان شدم و در را پشت سرم بستم و نمی توانستم جلوی لرزیدنم را بگیرم. اما من هیچکدام از این کارها را نکردم. کاملا آرام ایستادم، انگار کسی مرا در آنجا نگه داشته بود و طوری به مرد نگاه کردم که به وضوح ناپدید شدنش را در سفیدی بی نهایت دیدم.
در آپارتمان من چیزی نبود که کسی از آن خوشش بیاید. تمام دارایی من چیزی بود که درون و بیرون جعبه ها ریخته شده بود، من حتی یک جای خواب واقعی هم نداشتم. یک تشک داشتم که آن را به شکل مبل کف اتاق سه لا جمع کرده بودم، یک میز غذاخوری هم داشتم و یک لب تاب که آن را با خودم سر کار می بردم. حتی یک تلویزیون یا یک توستر یا حتی یک جفت کفش تروتمیز هم نداشتم. پس به این نتیجه رسیدم که چیزی وجود نداشت که او بخواهد آن را بدزدد و اطمینان داشتم اگر درست نگاه می کرد، می فهمید منظره بیرون بهتر است به همین دلیل علیرغم اینکه چیز عجیبی را دیده بودم، به کارم ادامه دادم. نادیده گرفتن این اتفاق سخت بود. وقتی چیزی اینقدر واقعی باشد، چگونه می توان آن را نادیده گرفت. هر روز صبح، وقتی آب را می جوشانم و لیوانم را از قابلمه پر از بخار بیرون می کشم، او را می بینم. من حتی یک کتری چای هم نداشتم. نمی فهمم چطور مردم پولشان را صرف خرید چیزهایی می کنند که یک وسیله می تواند از عهده کار تمام آن وسایل بر آید. شب ها که از سر کار به خانه بر می گردم، آپارتمانم تاریک و ساکت است. همه فکر می کنند که من می ترسم ولی اینطور نیست. کسی پشت پرده حمام منتظرم نیست. تا به حال نشده که چیزی جابه جا شده باشد. تابه حال هیچ رد پایی را در آپارتمانم یا خراشی را روی دستگیره در ندیده ام. آرام می آیم و می روم و هر روز صبح، یک لحظه آن را با غریبه ای شریک می شوم که ابروهایش مانند یک سگ پاپی به بالا حلقه می خورده و همیشه انگشتهایش دور دهانش قرار می دهد.
حدود یک هفته بدین منوال گذشت. ماشینم را ده دقیقه قبل از حرکت با کلید آویزانِ جامانده در محفظه ی احتراق روشن می کردم تا گرم شود. با خودم فکر می کردم انجام دادن هر کاری در کلیولند غربی به هر صورت، در مورد یک مرد که اتفاقی ظاهر می شد یاهر چیز دیگری کاملا احمقانه به نظرمی رسید. منظورم اینست که به جز دوستم که اغلب اوقات پشت پنجره پرغبار می ایستاد، زندگی من روال عادی خود را داشت. یک شب که داشتم تا دیروقت تلویزیون نگاه می کردم، چیزی نظر مرا روی پنجره جلب کرد. البته این بار هم خودش بود. وقتی دیدمش فقط به خوردن ذرت بوداده ام ادامه دادم و هنوز نصف ظرف باقی مانده بود که سیر شدم. دوست نداشتم هیچ غذایی را دور بریزم، همیشه برای پرندگان کوچکی که روی برف می پریدند، دلم می سوخت و برایم عجیب بود که آنها چه کوفتی را در این محله و دوازده تا محله پایین تر برای خوردن پیدا می کنند. بنابراین من گاهی برای آنها یا برای سنجاب ها غذا می ریختم. به طرف پنجره رفتم. تا آن زمان هرگز واقعا با آن مرد روبرو نشده بودم. وقتی او اندوهگین به من خیره می شد، همیشه به اندازه طول اتاق بین من و او فاصله بود. ولی آن شب فکر می کردم دل و جرأت پیدا کرده ام. بلند شدم و نمایی از او را دیدم. درست مثل ماهی که درآسمان در حال کامل شدن بود و پشت سرش می درخشید. می دیدم که ماه هاله ای سفید را دور صورتش پدید آورده بود. چشمهایم به طرف قفل بالای پنجره رفت تا آن راباز کند و زمانی که دوباره به او نگاه کردم، در آنجا فقط برف دیدم. دستهای رنگ پریده اش او را پاک کرده بود. صورتم را به سمت سرما گرفتم، سرمایی که بیشتر شبیه آتش بود تا یخ و به دنبال او گشتم. یک لایه شیشه ای از یخ، برف را پوشانده بود. باقی مانده ذرت ها ها را پرت کردم، مثل تاس روی زمین پخش شدند. هیچ اثری از مرد نمانده بود. وقتی پنجره را به پایین کشیدم، متوجه شدم آن شب اصلا ماهی وجود نداشت.