بی بی
فاطمه صابری
بی بی وارد اتاق شد. سلامی کرد و در وسط مجلس نشست. هشتاد ساله می زد. قد بلندش خم شده بود. پوستی چروکیده و سبزه داشت. چشمهای درشتش را ریز کرد و یکی از آنها را بست. به اطراف خود نگاه کرد.دخترانش غمزده نشسته بودند و نوه ها در اطراف مشغول پذیرایی و خواندن قران بودند. انگار همهبه دنبال بهانه ای بودند تا دل را سبک کنند از غم پدری که بیماری برده بود او را. بی بی آرام نمی گرفت. عادت داشت به همسایه ها در مجالسشان کمک کند. پس حالا که حاجی رفته بود، مجلس نباید چیزی کم داشته باشد. روضه خواندن را شروع کرد. از بی بزرگ شدن کاروان کربلا گفت و خودبه همراه بچه هایش که کوچکترین آنها میانسال بود گریه کرد. نوه ها و نتیجه ها با انها همصدا شدند. بی بی گفت: گریه کنید اما برای جدم و حاجی را هم دعاکنید تا به یاری خدا،دل بزرگش او را جنت مکان کند.می گفتند از کودکی پای صحبت روضه خوان ها می نشسته و بی آنکه سوادی داشته باشد، حرف ها را با گوش جان می سپرده. گوش که می کردی کلمات به ندرت پس و پیش می شدند در حافظه اش.
چند روز که گذشت راهی خانه اش شد. پسرش گفت: بابا که رفته، بمان، وجودت غنیمتی است تا دوری او را صبورتر باشیم. بی بی بقچه اش را زمین گذاشت و به حیاط رفت. سه بوته یگل محمدی پر شده بود از رنگ صورتی. زیبا شده بود در دامن سبز برگ هایش. صلواتی فرستاد و برگشت: باشد می مانم در خانه ات. اما چراغ خانه ام خاموش می ماند.
-اگر بخواهیمحمود نوه ات را می فرستم تا اثاث خانه را غبارگیری کند و شب ها با ستاره همسرش آنجا بماند.شمعی برای بابا روشن کندتا خانه هم تنها نماند. تو هم کنار ما باش برای برکت.
از مرگ شوهرش چند ماهی می گذشت. حرف که می زد، صدای خود را نمی شنید. یادش می رفت که اینطور شده. روضه که می خواند، بلند می خواند.عروسش بی حوصله میشد و نیشدار حرف میزد. بیبی چیزی نمی شنیدمگر اینکه در گوشش فریاد می زدی اما سرش را پایین می انداخت و آرام می شد صدایش. انگار صدایی از غیب به او می رسید و او آن را با گوش های بسته ای که زیر روسری سیاهش پنهان شده بود، می شنید.
بعد از خوردن ناشتایی دندان های مصنوعی اش را از دهان در می آورد. بعد از 20 سال هنوز به آنهاعادت نکرده بود. بی دندان صورتش تو می رفت. بینی استخوانی اش پایین می افتاد و حروف از دهانش می لغزیدند و کودکانه ادا می شدند.
ماه رمضان که شد، روزه گرفت. افطار و سحر آب می نوشید به یاد امام حسین (ع) و روز که چشمش به آب می خورد یاد ابوالفضل می افتاد و باز می خواند. از حال می رفت. ناتوان شده بود. به او گفتند به کسی پول می دهیم بعد از تو روزه هایت را بگیرد و اینطور راضی می شد جرعه ای آب بنوشد از ترس به خطر افتادن سلامتی اش و سر بار دیگران شدن.
زن همسایه چند روزی بود که می امد روی پله های ایوان بزرگ خانه می نشست. داغ پسرش او را کشانده بود به روضه بی بی تا تنی بشوید در حوض حرفهایش. بی بی می آمد کنارش. زن همسایه انس گرفت به حرف های او. عروس بی بی دلش می سوخت برای زن همسایه. اما صدای بی بی او را می برد به روزهای جوانیش که تازه شده بود عروس بی بی. کنار آنها نشست و گفت: حالا که پیرشده دوست داشتنی شده. یادش بخیر، آن روزها که بچه ها کوچک بودند مثل حالا دل رحم نبود. نمی دانست یک روز اینطور از کار می افتد. شاید اگر می دانست آن روزها هم مهربان بود.
-ولی من از وقتی یادم می آید او با مردم مهربان بوده.
-با مردم بله. اما من عروس او بودم. به خیالش می خواست رسم زندگی یادم بدهد اما شوق زندگی را در من کشت. او قاتل است.
-پناه بر خدا. این حرفها چیست. این پیرزن با گوشهایش نمی شنود اما خودت می دانی وقتی نگاهت می کند، می داند کجای کار هستی. فریده خانم، شما خانم عاقلی هستی. اگر چیزی بوده بگذر. ناتوان است و نیازمند.
-کلید دل ادم ها دست خداست. دلم صاف نمی شود.
فریده از کنار آنها بلند شد، بی بی رفتنش را نگاه کرد. زیر لب چیزی گفت که زن همسایه آن را نشنید.
-با من بودی بی بی. فریده خانم می گفت بی بی چقدر قصه بلد است. کاش کاری نداشت و با ما می نشست گوش میکرد حرف های شما را.
-اره ننه جون. عروسم زیاد زحمت می کشه. کار من هم به کار هاش اضافه شده. خدا خیرش بده.
زبان بی بی دوباره حکایت شد و روایت. از جوانی اش گفت که خشکسالی صحرا امانشان را برید و با حاجی که آن موقع جوان رشیدی بود، کوچ کردند به این منطقه خوش آب و هوا. اما صفای کویر را روی قاطر هایشان گذاشتند وبا خود آوردند. هدیه کردند به مردمی که با آنها غریبگی نکردند.
حساب روزها را داشت. یک ماه بیشتر به سال حاجی نمانده بود. بعد از نماز گوش که می کردی می شنیدی که باز نجوا می کند. با حاجی حرف می زد. عجیب نبود. او را رها می کردی با حشره ها هم حرف داشت. می گفت که دلش به این دنیا نیست. اما چه کند که پیمانه اش هنوز جا داشت. باز می گفت از بی وفایی او که انگار اولین بار بود در تاریخ زندگی شان که رهایش کرده بود. و اینکه از آن روز یک سال می گذشت. نه تنها نیامده به سراغش، حتی تعارفی نزده بود که خانم شما بفرمایید. دلش می شد به اندازه سر سوزن. اشکهایش که جاری می شدند، باز می شد همان بی بی که همه چیز در نظرش کوچک بود، بس که خدا بزرگ بود.
آن روز بی بی حالش خوش نبود. چشمانش به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودند. می گفت سه روز مانده تا که رفتن حاجی، یک ساله شود. از پسرش قدردانی می کرد که داشت مجلسی دوباره برای پدر می گرفت واینکه دلش نمی خواست برای مرگ او اینطور به زحمت بیفتد. ساده بگیرد و مثل پدرش خیرش به مردم ناتوان برسد. پسرش می گفت: خیالت راحت، کسی را نرانده ام از امیدی که به من داشته و پدر برایش عزیز است، مثل خود بی بی که نیمه دیگر پدر است و وجودش غنیمتی است بزرگ. صبح روز سالگرد سبکبال بلند شد. فریده را صدا زد: عروس دلم می خواهد امروز به خانه ام سری بزنم.
فریده چیزی نگفت. سرش را تکان داد و لبخندی زد.
بعد از نماز و دعا بی بی سرش را گذاشت روی بالش سفیدش. چشم هایش را بست. بچه ها و نوه هایش یکی یکی امدند. فریده گفت: بی بی را بیدار کنید. چند ساعت است که خوابیده. نوه هایش رفتند و صدایش زدند. گوشهایش سنگین بود. تکانش دادند. با چشم بسته لبخندی به لب داشت. ظهر که شد، همانطور که بی بی می خواست، پسرش برای ناهار عزا به زحمت زیادی نیفتاده بود برایش و زنی جوان با صدایی پژواک دار در مجلس زنانه روضه می خواند.
فریده وقتی صدای روضه خوان جوان را شنید، دلش شکست. نمی دانست چرا اما می دانست به روزهای جوانی برگشته. به همان روزها که همه را دوست داشت. حس کرد بی بی را هم دوست دارد. به سوی اتاق بی بی رفت تا به او بگوید همه چیز عوض شده. دیگر نمی خواهد کینه ای از او داشته باشد. در اتاق را باز کرد. زن همسایه را دید که آخرین تکه های کفن را می پیچید. فریده را که دید گفت: دیروز که بی بی حرف می زد صورتش مثل صورت تو شده بود فریده. معصوم و دوست داشتنی.
صورت بی بی باز بود. لبخند صبحگاهی همانطور بر لبانش مانده بود.