عشق این نیست که تو در شکن زلف نگاری
همچو فرهاد تبری عقل شکن برداری
بزنی تیغ به بنیان همه سبزی آن سرو که از آن خداست
عشق اینست:
ببری سرو وجودت در آن درب خدا
قامتت خم گردد
سروهای برنا سر برآرند همه
چشم شوند در پی نور
و فلک دست به دامان دعا، غبطه خور برنایان:
از چه گشتند به گاهی به دمی
این ملولان، خفتگان در خاک
کز عدم هستی شان شکل گرفت
من که بودم اول
اول از هر چیزی
از فراز عرش نهادند نامم
اینک این خاک سیاه و سر به بالین خفته
بر شده از همه دنیا سر تر
قطره اشکان زلال باریدند، روی آن برنایان
و تو آنگاه سر عرش به دامن گیری
بوسه ای از باران
هدیه اوست به تو
دیگر او رشک نبرد
صورتش زیبا بود
چشم او دریایی
کوله اش دانایی
قزص ماه حک شده بر پیشانی
آری! این نقش تو است
بارش و زیبایی
نشود گفت که تو عرش شدی تا شوی سد بزرگی بشر
ای فلک ای همه بخشش!
از تو و خالق تو یاد گرفتم درسی،
که کنم قامت خود پست
تا شود سرو وجودم همه سرمست
و شوم قاصد شادی
چشم هایی گریان
و لبانی خندان
قلبی از جنس بلور
شعری از لطف نسیم
و خدا می داند آن آه که از حس درونم جاری است
تا کدامین دریا بر زبانها ساریست