پيام
ترجمه تام
93/1/11
رود تنها نيست
داستان از خودم هست. بخونيد و نظر بدين لطفا
رود تنها نيست
بي بي وارد اتاق شد. سلامي کرد و در وسط مجلس نشست. هشتاد ساله مي زد. قد بلندش خم شده بود. پوستي چروکيده و سبزه داشت. چشمهاي درشتش را ريز کرد و يکي از آنها را بست. به اطراف خود نگاه کرد.دخترانش غمزده نشسته بودند و نوه ها در اطراف مشغول پذيرايي و خواندن قران بودند. انگار همهبه دنبال بهانه اي بودند تا دل را سبک کنند از غم پدري که بيماري برده بود او را...
رود تنها نيست
بقيه در وبلاگ...