دریا را خواب دیده ام
و امروز چشم هایت را
پنهان شدی
و تنها خیالت ماند
غرق شدم
و باز چشم هایت مرا به ساحل رساند
خواست که بمیرم،
باور نمی کنی؟
ننویسم
و نوشته هایم را زمزمه نکنم،
از یاد ببرم، انسان بودن را،
و تنها زن باشم،
زمانه، بی بخشش از تو بسیار می خواهد...
چشم هایت را ببند
بگذار دریا آرام بگیرد
ماه بی روبند است،
و من محکوم به اعدام،
بسته بر تیرکی رو به دریایم
فریاد می زنم، چشم هایت را ببند
هر کدام از این جلسات شعر یک جور دیوانه ام می کند،
یکی دیوانگی نو می افزاید و دیگری همان جنون کلاسیکم را بیدار می کند
آسمان هر چه داشت بارید،
چه با سخاوت است،
شانه هایش هنوز برف دارند
چشم هایت را به من بسپار،
راز آنها را فاش نخواهم کرد،
جمله ای که بر زبان نیاوردی
ولی در چشمت نوشته شد
می گویند، یلدا به دنیا آمده ام،
شبی مثل امشب،
نمی دانم چرا پنهان نمی کنم چهل سالگیم را،
سالی که فرزندانم قد کشیده اند
دفتر شعرم لباسی نو پوشید،
از چراغ قرمز رد شد،
پیرمردی برگ هایش را ورق زد،
زنی به هوای فرزند مرده اش، صورتش را بوسید،
و کودکی دو برگ وسط آن را کند،
اما کسی آنرا نخواند***
(هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من)
کـــــــــــم بــاش از کم بودنت نتــــــــرس اونی که اگـه کم باشی ولــــــــت میکنه، همونه که اگه زیـــاد باشی حیف و میلت میکنه
ایران رویال
دلم برای شقایق ها تنگ شده است،
همانها که می گفتند، مداد سرخ رنگش را از آنها گرفته،
اما دیشب از پشت تپه دیدمشان
سر را با مداد سرخ می کردند...