دو رئیس، یک خواهر، یک برادر
فاطمه صابری 20/7/1391
|
خانم منشی در را باز کرد. خانم رئیس وارد شرکت شد. به همه لبخند زد. به اتاق آقایان رفت. از آقای جیم در مورد کار دیروز پرسید. آقای جیم لبخندی زد و تمام ماجرا را تعریف کرد. به آقای الف هم سلام کرد. آقای الف چرتش پاره شده بود ولی با لبخند به او جواب داد. اتاق آقایان بزرگ بود و جادار. یک مبل راحتی هم داشت که آقای الف در مواقع بیکاری روی آن لم می داد. چند دقیقه بعد به اتاق خانم ها رفت. به خانم الف نگاه کرد، حالش را پرسید و بعد به خانم دال سلام کرد. خانم ب از جایش بلند شد و به او سلام کرد. خانم رئیس سری تکان داد و به اتاق خود رفت.خانم دال می دانست که خانم رئیس در اتاق تنهاست. از خانم الف اجازه خواست تا پرونده ها راببرد. خانم الف لبخند زد. پرونده ها را از روی میزها جمع کرد و با سرعت از اتاق خارج شد. در اتاق رئیس را زد و اجازه خواست تا وارد شود. طوری ذوق زده بود انگار که پاداش گرفته است. پرونده ها را روی میز گذاشت و در مورد تاریخ تحویل آنها توضیح داد. خانم رئیس به پرونده ها نگاه کرد و بعد از او تشکر کرد. خانم دال مثل خدمتکارهای انگلیسی تعظیم کرد و بیرون رفت. نصف پرونده ها امضای خانم ب را داشت.خانم منشی آنها مهر زد و گذاشت روی میز تا دوباره امضا شوند.
***
آقای رئیس وارد شرکت شد. او ابتدا به اتاق خانم ها رفت. خانم ها بلند شدند و سلام کردند. به خانم الف و دال نگاهی انداخت و احوالپرسی کرد. به خانم ب خیره شد ولی خانم ب فقط نگاهی کوتاه به او انداخت و جوابی کوتاه به او داد و مشغول کامل کردن پرونده ها شد. خانم الف پوزخندی زد. خانم دال به رئیس با گردن کج نگاه کرد . آقای جیم داشت کف سالن را تی می کشید آقای رئیس به او سلام کرد و به اتاق آقایان رفت. آقای الف چرت می زد. وقتی آقای رئیس به اتاقی که خانم رئیس بود رفت آقای جیم برای او و خانم رئیس چای آورد. آنها جلسه کاری داشتند پس زود بیرون آمد. مشتری ها آمدند و پرونده هایشان را از روی میز منشی تحویل گرفتند. نزدیک ظهر شد. دختر خانم رئیس از مدرسه آمد و روی میز کوچک خود نشست. دفترش را درآورد و حرف جدیدی را که یاد گرفته بود به مادر و دایی اش نشان داد. دختر می گفت حرف ب مثل قایق است و می شود با آن به جاهای دور رفت ولی الف مثل تنه یک درخت خشک است که می شود قایق را به آن بست. دایی هم موافق بود و گفت ب خیلی از الف قشنگتر است فقط نوشتنش سخت است. خانم رئیس گفت: ولی اگر دال را یاد بگیری می فهمی که خیلی به درد می خورد مثل بومرنگ که می شود با آن شکار کرد و جیم مثل داس است که می شود کلی گندم با آن جمع کرد. دختر گفت ولی ب از همه بهتر است، می شود آن را به الف اضافه کرد تا زیر قایق پر از آب شود و حرکت کند.
***
چند مشتری آمدند و کار جدید سفارش دادند . منشی پرونده ها را تحویل می گرفت و به اتاق رئیس می برد.خانم رئیس خانم دال را صدا زد. او داخل اتاق شد و به آقای رئیس نگاه کرد. آقای رئیس از پنجره بزرگ اتاق، کوچه را نگاه می کرد و ماشینش را می پایید. خانم دال سفارش ها را گرفت و در گوشی به خانم رئیس چیزی گفت و بیرون رفت. پرونده ها را به خانم الف نشان داد. الف هم آنها را برداشت و سبک و سنگین کرد بعد 2 تا را انتخاب کرد و گفت این ها مال من. چندتا را روی میز خانم ب گذاشت و به خانم دال لبخندی زد و گفت این ها هم مال شما. شروع کنیم. خانم دال خم شد و از او تشکر کرد.
***
خانم الف به اتاق آقایان رفت و به همراه آقای الف بیرون آمدند. به اتاق رئیس رفتند و در را بستند. خانم رئیس از اقای جیم خواست تا چند تا چایی بیاورد. چایی ها را آورد و زود بیرون رفت چون جلسه داشتند. آقای رئیس پرسید خوب چه خبر؟ همشیره بزرگ ما چطور است؟ گفتند: مامان خوب است.
***
جلسه یک ساعت طول کشید و الف ها به اتاقشان برگشتند تا بر کارها نظارت کنند. ساعت آخر آقای رئیس، خانم ب را صدا زد و در مورد یکی از پرونده های روز گذشته از او سوال کرد. او توضیحات لازم را داد و از پنجره بیرون را نگاه کرد. ماشین ها پشت سرهم پارک شده بودند ولی او نمی دانست صاحب آنها کیست. آقای جیم داشت به سمت موتورش می رفت که گوشه ای پارک شده بود. یک گوشی هم دستش بود که داشت شماره ای را با آن می گرفت. گوشی سالن زنگ خورد و خانم منشی آن را برداشت. آهسته صحبت می کرد تا کسی نشنود. خانم ب اجازه گرفت تا به اتاقش برود. سه میز کار در اتاق کوچک آنها قرار داشت. خانم الف پشت میز بزرگتر می نشست. خانم دال هم روبروی اوپشت یک میز مشکی شیشه ای می نشست و خانم ب از پهلو روبروی آنها کنار در ورودی اتاق پشت یک میز صورتی، پشت به سالن می نشست. راهی کوچک برای رفت و آمد باقی می ماند که اگر می خواستند بیرون بروند باید به نوبت و یکی یکی از آن می گذشتند. صبح ها آفتاب روی صورتشان می افتاد ولی خانم دال از نور اتاق تعریف می کرد. می گفت خوب است، زمستان ها گرم است. زمستان که شد منشی و آقای جیم هم به اتاق آنها می آمدند تا آفتاب بگیرند. شومینه های اتاق آقایان و سالن، خوب گرم نمی کردند. اما تابستان هوای اتاق کوچک، نفس گیر بود. آنجا را برای انباری ساخته بودندو کولر نداشت. تابستان خانم الف زیاد به اتاق رئیس می رفت. می گفت جلسه کاری دارد ولی حواسش به اتاق کوچک بود که کارها خوب پیش برود.
***
صبح یک روز پاییزی بود و خانم ب از آسانسور بالا می آمد تا به اتاق کوچک کار برود. خانم منشی و آقای جیم زودتر آمده بودند. یک جعبه شیرینی روی میز سالن بود و دردست چپ هر دویشان یک حلقه نقره شبیه به هم بود. خانم ب به آنها تبریک گفت و به مشغول نگاه کردن پرونده های روی میز سالن شد. آنها هم از او تشکر کردند و خانم منشی ادامه داد: انشاءالله عروسی شما و ... . می خواستیم دعوتتون کنیم ولی گفتیم شاید دوست نداشته باشید بیاین اونجا... خوب می دونید یعنی یه مجلس ساده بود. فقط خونواده هامون و چند تا آشنا. از همکارها هم فقط خانم دال اونجا بود. آخه خواهرش خیاطه و لباس هامو اون دوخته بود. خانم دال هم بعد از چند دقیقه آمد و با خانم منشی با آب و تاب از عروسی دیشب صحبت می کرد. یک ماهی می شد که آقای رئیس رفته بود اروپا. در سال فقط چند ماه در شرکت می ماند و بقیه وقت ها، تلفنی شرکت را اداره می کرد.خانم رئیس و الف ها روزی دو ساعت جلسه داشتند و خانم دال هم جای خانم الف را می گرفت و اتاق کوچک را اداره می کرد. وقتی خانم الف برمی گشت می شد دال و از او دستور می گرفت.
***
با آمدن زمستان تعداد جلسات کمتر شد و آقای رئیس هم برگشت به شرکت. تعطیلات کریسمس بود و می توانست مدتی را در شرکت بماند. خانم دال از دیدن آقای رئیس مثل همیشه ذوق زده شد ولی خانم رئیس زیاد سرحال نبود.. آقای رئیس نگاهش عجیب شده بود. از روزی که خانم ب در شرکت کار می کرد شروع شده بود و تا به حال ادامه داشت. همه متوجه این مسئله شده بودند حتی خود خانم ب، ولی اهمیت نمی داد. همکاران طوری به او نگاه می کردند انگار گناهی نابخشودنی را مرتکب شده است. اما او با خود می گفت به من ربطی ندارد که آقای رئیس با همسرش مشکل دارد و در حال جدایی است. خانم دال داشت با دستور دادن به او تمرین ریاست می کرد و همزمان برای خانم رئیس و خانم الف نقش چشم و گوش را بازی می کرد. آنقدر در حالات صورت آنها دقیق شده بود که زودتر از خودشان می فهمید که تشنه هستند و یا هوس کرده اند یک تکه کیک هویج بخورند. هر دو آنها از زن آقای رئیس دل خوشی نداشتند و بدشان نمی آمد خانم دال جایگزین زن مغرور رئیس شود نه ادم مغرور دیگری مثل خانم ب. می خواستند همیشه شرکت را برای خود داشته باشند. خانم ب هم می دانست در اطرافش چه می گذرد ولی به روی خود نمی آورد. یک روز به پیشنهاد خانم رئیس جلسه ای تشکیل دادند و به آقای رئیس گفتند سلسله مراتب شرکت را تفهیم کند و مشخص کند در نبود او چه کسی باید دستور بدهد و چه کسی اطاعت کند.
جلسه تشکیل شد. خانم رئیس مثل همیشه از مدرن بودن امکانات شرکت گفت و اینکه چقدر خوش شانس هستند که در این شرکت مشغول کارند. الف ها و دال هم مرتب سر تکان می دادند و با آوردن نمونه عینی برای حرف های او جای بیشتری را در دل او باز می کردند. آقای رئیس رو به خانم ب کرد و گفت: نظر شما چیست؟
-نظر من اینست که همه به موقع به کارهایشان برسند و فقط کارهای محوله را درست انجام دهند. من از این نظر مشکلی ندارم. اگر کار خاصی هست که من در آن ناموفق بوده ام لطفا به طور صریح بفرمایید تا در آن زمینه بیشتر کار کنم. مطمئنم از عهده کارها بر می آیم.
-خواهش می کنم نفرمایید. شما از کارمندان خوب و ارزشمند ما هستید و شرکت ما از این نظر اقبال بلندی داشته. شما به همان صورت قبل به کارها رسیدگی کنید برای ما پذیرفتنی است.
همه ساکت شدند و آقای رئیس ادامه داد: مدیریت نوین به ما می گوید اگر کار درست و در محیطی که منطق بر آن حکمفرماست، انجام شود بازدهی افزایش می یابد. دستی به موهای خاکستری خوشرنگ و براقش کشید و ادامه داد از همه شما میخواهم صمیمیت را سرلوحه کار خود قرار دهید و با همکاری خود مشتری های شرکت را راضی از این در به بیرون بفرستید.
خانم رئیس بلافاصله ادامه داد: بله، نکته خیلی خوبی بود. به الف ها و دال اشاره کرد و گفت: همان چیزی که شما در بین جمع ما می بینید. مطمئنم شرکت ما در این بازار رقابتی موفق خواهد شد رقبایش را کنار بزند و تبلیغات به کارمان رونق ببخشد. بعد از آن بلند شد و از همکاران خواست تا به اتاق های خود بروند.
خانم ب مثل همیشه پشت میز کارش مثل یک ماشین به مانیتور روبرویش خیره می شد و در ظاهر هیچ حرفی نمی شنید. حالت بچه ای را داشت که دنبال همبازی می گردد ولی هر دفعه بچه ها او را نمی پذیرند و او مجبور است با عروسک های خود تنها بازی کند. حتی یک روز که در واحد کناری دعوا شد و همه بیرون رفتند او به کار خود ادامه داد و وقتی همه آمدند گفت: کسی که داد می زد صدایش مثل کسی بود که زیاد سختی کشیده. آرامش او برای همه معما شده بود.
روزی خانم الف کنار میز او آمد و با صدای بلند ماجرایی را که دیشب در محله شان اتفاق افتاده بود تعریف کرد. بعد از خانم دال پرسید تا به حال چیزی مثل این ماجرا شنیده است. او که سعی داشت خود را شوک زده نشان دهد مثل همیشه حرف الف را تایید کرد.
خانم الف به ب نگاهی انداخت و مثل همیشه حرفی نزد. به موضوعی فکر می کرد که مدتی ذهنش را مشغول کرده بود. چند روز بعد سراغ یک رمال رفت. رمال یک معجون به او داد که می توانست محبت را باطل کند. برای زن رئیس جواب داده بود. اما خانم ب انگار فرق داشت. معجون را با هزار ترفند با کیکی که رنگ های مختلفی داشت، قاطی کرد و روز بعد کیک را به شرکت آورد. آقای جیم از کیک برای همه گذاشت. رنگ کیک هر بشقاب با بقیه فرق داشت. سپرده بود رنگ سبز برای خانم ب باشد چون به رنگ لباس هایش می امد. آقای جیم هم تعجب کرده بود از اینکه به سلیقه خانم ب اهمیت می دهند ولی چیزی نگفته بود. خانم ب به کیک نگاهی انداخت و بعد به خانم الف نگاه کرد که داشت کیک را با ولع می خورد ولی این ظاهر قضیه بود. چشمهایش را بست. حس کرد نیرویی بالاتر از نیروی اشتها، او را وادار به خوردن کیک می کند. خانم دال هم کیک را با چنگال در دهانش می گذاشت و با هر تکه کیک، یک بار از خانم الف و سلیقه خوبش تعریف می کرد. به کیک سبز رنگ نگاهی انداخت و رو به خانم الف کرد و گفت: چیز خاصی تو کیک ریختین.
- نه ، شما که هنوز نخوردید. مزش که عجیب نیست.
- نه، ولی طریقه خوردن شما عجیبه. مثل اینه که بهتون گفته باشن با خوردن این کیک بال در می یارین و می تونید پرواز کنید. حس می کنم این کیک خاصیت عجیبی داره.
- نمی دونم. می تونی منتظر بشی و بال در آوردن مارو ببینی. بعد اگه دوست داشتی می تونی تو هم با خوردن اون با ما پرواز کنی.
بعد طوری خندیدند که انگار با مزه ترین جک دنیا را شنیده باشند. خانم ب بلند شد و کیک را داخل یخچال گذاشت. رئیس هم بشقاب خالیش را روی میز داخل سالن گذاشت. خانم ب داخل آن را نگاه کرد.خرده های سبز رنگ کیک داخل بشقاب مانده بود.
***
چند روز گذشت. هیچ اتفاقی نیفتاد. کنجکاو شدند. بشقاب کیک را برداشت و به عنوان یک ماده مسموم به یک آزمایشگاه داد. جواب آن این بود: کیک کهنه شده و پودر یک نوع مکمل غذایی در آن به مقدار زیاد وجود دارد ولی مسموم کننده نیست.
آقای رئیس فردا می خواست به محل زندگیش در کشور دیگر برگردد. خواهرش به شرکت نیامده بود. آقای رئیس خانم ب را صدا زد. همه کنجکاو بودند که بشنوند آنها چه می گویند. آقای جیم، پشت در اتاق رئیس را بیشتر از همه جا برق انداخت. خانم الف جک تعریف می کرد و با خانم دال می خندیدند. خانم دال حواسش به کارش نبود و اطلاعات را غلط وارد سیستم می کرد و دوباره بر می گشت و آنها را درست می کرد. بعد از نیم ساعت خانم ب برگشت. از صورتش نمی شد فهمید که آقای رئیس به او چه گفته است. گوشی هایشان را درآوردند و شروع به اس ام اس زدن کردند. آقای جیم هم داشت اس ام اس می نوشت و خانم ب مشغول کار شد. ساعت آخر چیزی را تایپ کرد، از آن پرینت گرفت و داخل یک پاکت گذاشت. دیرتر از همه شرکت را ترک کرد.
***
آقای رئیس، ظهر پرواز داشت. پس به شرکت نیامد. خانم رئیس با لبخند وارد شرکت شد. کارها را بررسی کرد. همه چیز مرتب بود. خانم ب نیامده بود. یک نامه روی میزش بود. خانم رئیس آن را باز کرد. قسمت بالای آن نوشته بود: استعفا نامه ... و در ادامه اینطور نوشته بود: هیچ قراردادی مبنی بر اجبار من برای ادامه همکاری با شما وجود ندارد. سفته های تضمین را پاره کنید و حقوق معوقه را به شماره حسابی که گوشه سمت چپ نوشته شده، بریزید.
با تشکر...
پایان
بی بی
فاطمه صابری
بی بی وارد اتاق شد. سلامی کرد و در وسط مجلس نشست. هشتاد ساله می زد. قد بلندش خم شده بود. پوستی چروکیده و سبزه داشت. چشمهای درشتش را ریز کرد و یکی از آنها را بست. به اطراف خود نگاه کرد.دخترانش غمزده نشسته بودند و نوه ها در اطراف مشغول پذیرایی و خواندن قران بودند. انگار همهبه دنبال بهانه ای بودند تا دل را سبک کنند از غم پدری که بیماری برده بود او را. بی بی آرام نمی گرفت. عادت داشت به همسایه ها در مجالسشان کمک کند. پس حالا که حاجی رفته بود، مجلس نباید چیزی کم داشته باشد. روضه خواندن را شروع کرد. از بی بزرگ شدن کاروان کربلا گفت و خودبه همراه بچه هایش که کوچکترین آنها میانسال بود گریه کرد. نوه ها و نتیجه ها با انها همصدا شدند. بی بی گفت: گریه کنید اما برای جدم و حاجی را هم دعاکنید تا به یاری خدا،دل بزرگش او را جنت مکان کند.می گفتند از کودکی پای صحبت روضه خوان ها می نشسته و بی آنکه سوادی داشته باشد، حرف ها را با گوش جان می سپرده. گوش که می کردی کلمات به ندرت پس و پیش می شدند در حافظه اش.
چند روز که گذشت راهی خانه اش شد. پسرش گفت: بابا که رفته، بمان، وجودت غنیمتی است تا دوری او را صبورتر باشیم. بی بی بقچه اش را زمین گذاشت و به حیاط رفت. سه بوته یگل محمدی پر شده بود از رنگ صورتی. زیبا شده بود در دامن سبز برگ هایش. صلواتی فرستاد و برگشت: باشد می مانم در خانه ات. اما چراغ خانه ام خاموش می ماند.
-اگر بخواهیمحمود نوه ات را می فرستم تا اثاث خانه را غبارگیری کند و شب ها با ستاره همسرش آنجا بماند.شمعی برای بابا روشن کندتا خانه هم تنها نماند. تو هم کنار ما باش برای برکت.
از مرگ شوهرش چند ماهی می گذشت. حرف که می زد، صدای خود را نمی شنید. یادش می رفت که اینطور شده. روضه که می خواند، بلند می خواند.عروسش بی حوصله میشد و نیشدار حرف میزد. بیبی چیزی نمی شنیدمگر اینکه در گوشش فریاد می زدی اما سرش را پایین می انداخت و آرام می شد صدایش. انگار صدایی از غیب به او می رسید و او آن را با گوش های بسته ای که زیر روسری سیاهش پنهان شده بود، می شنید.
بعد از خوردن ناشتایی دندان های مصنوعی اش را از دهان در می آورد. بعد از 20 سال هنوز به آنهاعادت نکرده بود. بی دندان صورتش تو می رفت. بینی استخوانی اش پایین می افتاد و حروف از دهانش می لغزیدند و کودکانه ادا می شدند.
ماه رمضان که شد، روزه گرفت. افطار و سحر آب می نوشید به یاد امام حسین (ع) و روز که چشمش به آب می خورد یاد ابوالفضل می افتاد و باز می خواند. از حال می رفت. ناتوان شده بود. به او گفتند به کسی پول می دهیم بعد از تو روزه هایت را بگیرد و اینطور راضی می شد جرعه ای آب بنوشد از ترس به خطر افتادن سلامتی اش و سر بار دیگران شدن.
زن همسایه چند روزی بود که می امد روی پله های ایوان بزرگ خانه می نشست. داغ پسرش او را کشانده بود به روضه بی بی تا تنی بشوید در حوض حرفهایش. بی بی می آمد کنارش. زن همسایه انس گرفت به حرف های او. عروس بی بی دلش می سوخت برای زن همسایه. اما صدای بی بی او را می برد به روزهای جوانیش که تازه شده بود عروس بی بی. کنار آنها نشست و گفت: حالا که پیرشده دوست داشتنی شده. یادش بخیر، آن روزها که بچه ها کوچک بودند مثل حالا دل رحم نبود. نمی دانست یک روز اینطور از کار می افتد. شاید اگر می دانست آن روزها هم مهربان بود.
-ولی من از وقتی یادم می آید او با مردم مهربان بوده.
-با مردم بله. اما من عروس او بودم. به خیالش می خواست رسم زندگی یادم بدهد اما شوق زندگی را در من کشت. او قاتل است.
-پناه بر خدا. این حرفها چیست. این پیرزن با گوشهایش نمی شنود اما خودت می دانی وقتی نگاهت می کند، می داند کجای کار هستی. فریده خانم، شما خانم عاقلی هستی. اگر چیزی بوده بگذر. ناتوان است و نیازمند.
-کلید دل ادم ها دست خداست. دلم صاف نمی شود.
فریده از کنار آنها بلند شد، بی بی رفتنش را نگاه کرد. زیر لب چیزی گفت که زن همسایه آن را نشنید.
-با من بودی بی بی. فریده خانم می گفت بی بی چقدر قصه بلد است. کاش کاری نداشت و با ما می نشست گوش میکرد حرف های شما را.
-اره ننه جون. عروسم زیاد زحمت می کشه. کار من هم به کار هاش اضافه شده. خدا خیرش بده.
زبان بی بی دوباره حکایت شد و روایت. از جوانی اش گفت که خشکسالی صحرا امانشان را برید و با حاجی که آن موقع جوان رشیدی بود، کوچ کردند به این منطقه خوش آب و هوا. اما صفای کویر را روی قاطر هایشان گذاشتند وبا خود آوردند. هدیه کردند به مردمی که با آنها غریبگی نکردند.
حساب روزها را داشت. یک ماه بیشتر به سال حاجی نمانده بود. بعد از نماز گوش که می کردی می شنیدی که باز نجوا می کند. با حاجی حرف می زد. عجیب نبود. او را رها می کردی با حشره ها هم حرف داشت. می گفت که دلش به این دنیا نیست. اما چه کند که پیمانه اش هنوز جا داشت. باز می گفت از بی وفایی او که انگار اولین بار بود در تاریخ زندگی شان که رهایش کرده بود. و اینکه از آن روز یک سال می گذشت. نه تنها نیامده به سراغش، حتی تعارفی نزده بود که خانم شما بفرمایید. دلش می شد به اندازه سر سوزن. اشکهایش که جاری می شدند، باز می شد همان بی بی که همه چیز در نظرش کوچک بود، بس که خدا بزرگ بود.
آن روز بی بی حالش خوش نبود. چشمانش به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودند. می گفت سه روز مانده تا که رفتن حاجی، یک ساله شود. از پسرش قدردانی می کرد که داشت مجلسی دوباره برای پدر می گرفت واینکه دلش نمی خواست برای مرگ او اینطور به زحمت بیفتد. ساده بگیرد و مثل پدرش خیرش به مردم ناتوان برسد. پسرش می گفت: خیالت راحت، کسی را نرانده ام از امیدی که به من داشته و پدر برایش عزیز است، مثل خود بی بی که نیمه دیگر پدر است و وجودش غنیمتی است بزرگ. صبح روز سالگرد سبکبال بلند شد. فریده را صدا زد: عروس دلم می خواهد امروز به خانه ام سری بزنم.
فریده چیزی نگفت. سرش را تکان داد و لبخندی زد.
بعد از نماز و دعا بی بی سرش را گذاشت روی بالش سفیدش. چشم هایش را بست. بچه ها و نوه هایش یکی یکی امدند. فریده گفت: بی بی را بیدار کنید. چند ساعت است که خوابیده. نوه هایش رفتند و صدایش زدند. گوشهایش سنگین بود. تکانش دادند. با چشم بسته لبخندی به لب داشت. ظهر که شد، همانطور که بی بی می خواست، پسرش برای ناهار عزا به زحمت زیادی نیفتاده بود برایش و زنی جوان با صدایی پژواک دار در مجلس زنانه روضه می خواند.
فریده وقتی صدای روضه خوان جوان را شنید، دلش شکست. نمی دانست چرا اما می دانست به روزهای جوانی برگشته. به همان روزها که همه را دوست داشت. حس کرد بی بی را هم دوست دارد. به سوی اتاق بی بی رفت تا به او بگوید همه چیز عوض شده. دیگر نمی خواهد کینه ای از او داشته باشد. در اتاق را باز کرد. زن همسایه را دید که آخرین تکه های کفن را می پیچید. فریده را که دید گفت: دیروز که بی بی حرف می زد صورتش مثل صورت تو شده بود فریده. معصوم و دوست داشتنی.
صورت بی بی باز بود. لبخند صبحگاهی همانطور بر لبانش مانده بود.