او به حمام در هم بر هم من اشاره کرد و گفت: او خودش را کشت، درست همانجا. روی کاشی های زرد، مرد کنار پنجره را تصور کردم که با لوله ی تفنگی در دهان به آینه کوچک روی سینک خیره شده است. در این فکر بودم که اگر بشودسوالی پرسید، چه سوالی مناسب است. با چه کلمه ای سوالم را شروع کنم، چرا یا چطور؟ فکر می کردم، با چه سوالی شروع کنم که دارای کمترین ابهام باشد.
قرص. او تمام قرص های داخل کابینت را بلعیده بود. من او را در حالی پیدا کردم که روی کف خانه مچاله شده بود. چشم هایش را بست و محکم روی هم فشرد. فکر می کنم دوباره صحنه را دیده بود. او را دیده بود. به پنجره نگاه کردم، مرد هم چشمهایش را روی هم فشار میداد.
در حالی که سعی می کردم موضوع را عوض کنم گفتم: اون چه شکلی بود. وقتی امی حرف می زد به او نگاه می کردم که بیرون پنجره ایستاده بود.
مکثی کرد و ادامه داد: آرام بود. هرگز نفهمیدم در سرش چه می گذرد. اصلا به من چیزی نمی گفت. شغلش را از دست داده بود. گروه او را بیرون انداخته بودند. می گفتند به سه گیتار زن نیاز ندارند و اینکه احمقانه است که روی صحنه با این تعداد زیاد اجرا داشته باشند. والدینم اصلا از او خوششان نمی اومد و اجازه نمی دادند ازدواج کنیم. می گفتند اریک شبیه آدم های بی خانمانه. اما اریک ریش گذاشتن رو دوست داشت. من هم ریش های اونو دوست داشتم.
امی نگاهش را برگرداند و به کفشهایش خیره شد که در اثر فشاری که آورده بود، زیر آن داشت چاله ای بر روی کف چوبی درست می شد.
متاسفم. نمی دانم چرا به اینجا اومدم، فقط فکر می کردم اینجابه اریک بیشتر نزدیک می شم. هیچ وقت فرصت نکردم با اون خداحافظی کنم.
آهی کشید و به دیوارهای خالی اطراف نگاهی انداخت. حالا مطمئن بودم که مرد پشت پنجره مرده است. او اریک بود. او برای دیدن زن به اینجا می آمد. فکر کردم این صحنه آنقدر که باید احمقانه به نظر نمی رسد.
گفتم: فکر می کنم اریک هم به اینجا میاد.
امی چیزی نشنید. او فقط به من نگاه کرد، چشم هایش را کوچک کرد، انگار سعی داشت خطی ریز را بر روی صورت من بخواند.
- یه نفره که همیشه میاد پشت پنجره، فکر می کنم از این بی خانمان هاست یا... از فکری که دارم مطمئن نیستم. اما ممکنه خودش باشه. خوب، الآن هم اون اینجاست.
انتظار داشتم به محض اینکه زن سرش را به سوی پنجره برگرداند، مرد ناپدید شود. اما اینطور نشد. اریک به چشم های زن خیره شد. زن به سمت من برگشت.
گیج شد و به شیشه یخ زده اشاره کرد و گفت: کجا؟
آره خودشه، داره نگات می کنه. اون واقعا غصه می خوره. شاید هم اینطور نباشه.
از کاری که می کردم مطمئن نبودم. آیا من مترجم یک مرده بودم؟ اول طوری به من نگاه کرد که انگار دیوانه شده ام، من این را متوجه شدم. اما او بلند نشد، مایع گرم و قهوه ای درون لیوانش را به سمت من پرت نکرد و جیغ زنان به سمت در فرار نکرد. فکر می کردم او به خاطر احساسی عمیق به اینجا آمده، آمده که چیزی پیدا کند. نیاز دارد تا به احساسش شکلی واقعی بدهد. چهره اش آرام شد و وقتی صحبت می کرد به عقب بر می گشت و پنجره را نگاه می کرد. من هم به آنها نگاه می کردم، شاید کار من احمقانه تر بود.
مرد رفته بود.
امی گفت: او حرف هم می زند؟
سوال او از عقلش نشات می گرفت که تلاش داشت چیزی را باور کند که واقعا وجود دارد.
خوب، او الآن رفته است، اما نه، او حرف نمی زنه. یعنی با من حرف نمی زنه.
امی سرش را تند به طرف پنجره برگرداند، تا به حال چنین حرکت سریعی از او ندیده بودم.
منظورت از این حرف چیست، اون رفته؟
بلند شد و به سوی پنجره رفت. او تقریباً از پنجره بیرون را دیوانه وار نگاه می کرد، سپس چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. مدت زیادی را با چشم های بسته آنجا ایستاد. فقط نفس می کشید.
بالاخره برگشت و دوباره به آپارتمان نگاه کرد. این بار نیشخندی را بر لب داشت. به داخل لیوانش نگاهی کرد و سپس رو به من کرد.
- ممنون ازپذیراییت. از اینکه اجازه دادی به اینجا برگردم.
- قابلی نداشت.
- بهتره بری سر کارت. نمی خوام باعث شم که دیر برسی.
او به طرف سینک رفت و لیوانش را کنار ظرف ها و فنجان های کثیف گذاشت. تا در آپارتمان همراهیش کردم، طوری که انگار هنوز آپارتمان اوست. آفتاب آنقدر روی برف درخشان بود که مجبور شدم لیوان طرح سگ دستم را جلو ی چشم هایم بگیرم.
گفت: از دیدنت خوشحال شدم. طوری لبخند می زد که من ردیف دندان های سفیدش را که فکر نمی کردم اصلا وجود داشته باشد دیدم.
گفتم: خوشحال می شم که بتونم کمکی بهت بکنم.
دنبال کلماتی می گشتم که فقط بیانگر چیزی باشد که اتفاق افتاده بود. او به طرف ماشینش برگشت. به نظر می رسید کمی از آمدن به آنجا شرمنده شده است. از سمت چپ من سایه ای نمایان شد و سپس یک مرد. اریک بود. حالا او اسم داشت. او را دیدم که راه می رفت در حالی که دستهایش را از روی صورتش به پایین و در طرفینش انداخته بود. او ایستاد و به من نگاه کرد، درست به چشم هایم. فقط چند لحظه طول کشید ولی به نظر می رسید بلند تر از تمام لحظات عمرم بود. سپس دوباره به جلو گام برداشت، تا به امی برسد.
- امی.
می خواستم به او بگویم که اریک آنجاست، درست پشت سرش. اما ایستادم. او برگشت و به من نگاه کرد اما درست رو به اریک نگاه می کرد. اریک بین ما قرار داشت و داشت امی را نگاه می کرد. آنقدر نزدیک که می توانست لمسش کند.
گفتم: هر وقت دوست داشتی می تونی به اینجا بیای.
فکر کردم این جمله از همه چیز مناسب تر باشد و با این حرف می توانم منظورم را برسانم. امی سوار ماشین شد، دیدم که اریک روی صندلی کناری نشست. او به خانه نگاهی انداخت و گفت: متشکرم. وقتی داشت دور می شد از طرز خداحافظی اش فهمیدم که دیگر او را و طریقه نگاهش به خانه را نخواهم دید.
صبح روز بعد یک استیشن واگن کثیف مقابل آپارتمانم بود. هاله های خاکستری و سفیدی از دود اگزوز را دیدم که بیرون می زد. من چشم های زنی را دیدم که براق و غمگین بودند. ابروهای پاپی مانند آن زن را قبلا روی صورت مرد کنار پنجره ام دیده بودم. زن طوری به در زل زده بود که انگار منتظر بود کسی از در بیرون بیاید. من بیرون رفتم و او با ماشینش دور شد.
به راستی این واقعه رخ داده بود. بار چهارم به نظرم رسید که باید متفاوت باشد. چیزی در وجود او درست شبیه مرد کنار پنجره من بود، شاید آمدن و رفتنش، خیره شدنش و یا ابروهایی که کمانی به سوی بالا بودند.اما او دهانش را با دستهایش نمی پوشاند. دستهای او حتی در این هوا هم بدون دستکش و سفید بودند و محکم فرمان اتوموبیل را چسبیده بودند. من لب های او را دیدم که محکم به هم فشرده می شدند، روی هم حرکت می کردند و به داخل و بیرون دهانش کشیده می شدند. این بار که بر روی یخ ها پا گذاشتم، چهارمین باری بود که او را می دیدم. او این بار با ماشینش از من دور نشد. من منتظر بودم که او همین کار را انجام دهد، درست مثل دفعات قبل. اما او فقط به خیابان جلویی و سپس به صورت من نگاه کرد. بعد دیدم که دستش به طرف در رفت و پنجره به پایین کشیده شد. با حالتی بسیار عادی به سویش رفتم، نه مثل کسی که طی سه روز قبل او را دیده است، بلکه مانند کسی که می خواهد در صورت نیاز آدرس بدهد یا بپرسد همه چیز مرتب است. از او چیزی نپرسیدم چون چندان مطمئن نبودم، چیزی که می خواستم بپرسم، مناسب هست یا نه .
باد کلمات را دزدید و آنها را بیرون بر روی درختان و پیاده رو پراکنده کرد و به آشغال قوطی های نقره ای ضربه ای زد. زن حرفی نزد. به نظر می رسید می خواهد مثل قبل با ماشینش برود. دستهایش را پشت فرمان گذاشت و مستقیم به جلو نگاه کرد. اما پس از آن برگشت و با نگاهش مرا تا آپارتمانم دنبال کرد. من هم پشت سرم را نگاه کردم، مثل کسی که چیزی را گم کرده باشد. او سمت راست خانه یعنی فضای بین خانه و حصار همسایه را نگاه می کرد که بیش از شش متر نمی شد. همانجایی که دوست پشت پنجره ام آنجا می ایستاد، انگار می خواست عمداً کاری کند که دیر سر کار برسم.
پرسیدم: دنبال آن مرد هستی؟ فورا فهمید که من چه می گویم اما خیلی طول کشید که عکس العمل نشان دهد. اگر می پرسید کدام مرد، چه باید می گفتم؟ می گفتم همان مردی که هر روز از پنجره به من زل می زند. همانی که می دانم ممکن است یک قاتل زنجیره ای باشد که به دنبال قربانی بعدی اش می گردد. می دانم اگر این چیزهارا بگویم، مردم چه فکری می کنند. اما چیزی نپرسید.
او از من نپرسید چه کسی را می گویم. حدود یک دقیقه چیزی نگفت، فقط بی معنا به فاصله من و آپارتمان خیره شد. می دانستم که دوباره دیر سر کارم می رسم. به نظر می رسید می خواهد چیزی بگوید،لب هایش تکان خورد و شروع به اشک ریختن کرد. حرف صاحبخانه ام را به خاطر آوردم که با انگلیسی دست و پا شکسته می گفت چقدر خوشحال است که لازم نیست در اسباب کشی کمکم کند. او می گفت قبل از من یک زن وشوهر اینجا زندگی می کردند. و بقیه حرفهایش را به زبان اسپانیایی گفت که به نظر می رسید «غم انگیز» بودند. چون موقع حرف زدن سرش را تکان می داد.
در حالی که داشتم به پنجره نزدیک می شدم، پرسیدم: می خوای کمکت کنم؟ اکنون گریه او شدت گرفته بود. به موبایلم نگاهی کردم و متوجه شدم که هنوز وقت دارم. همیشه ماشینم را کمی زودتر روشن می کردم و قبل از حرکت به خانه بر می گشتم. برف از سقف، مانند باران، پایین می ریخت.
طوری وانمود کردم که انگار دارم با قاشق سوپخوری از قابلمه برایش غذا می کشم، گفتم: اگر بخواهی می توانیم برویم تو و یک لیوان چای بخوریم.
ادامه دادم: اوه، ممکن است بخواهی فقط حرف بزنی. برای همین اومدی اینجا. دیگر نمی دانستم با او چه کنم.
اسمت چیه؟ چند هفته است که من اومدم اینجا. دقیقا کمی بیشتر از یه ماه میشه.کسی را نمی شناسم. تو یه مجله پایین شهری کار می کنم. طراحی گرافیک می کنم. او آرام شد و به من نگاه کرد.
آرام گفت: امی
به آپارتمان رنگ و رفته آبی کوچکم و درخت ها و قوطی های شکسته که حالا به خاطر یخبندان به کناره ها چسبیده بودند، اشاره کردم و با ذوق گفتم: هی امی، من الن هستم. تو قبلا اینجا زندگی می کردی؟ او به آپارتمان نگاه کرد و سرش را تکان داد. انگار این آپارتمان بود که از او سوال کرده بود.
می خوای برای چند لحظه بیای تو؟ من زیاد نمی تونم بمونم، باید زود برم، اما اگه بخوای می تونی چند دقیقه بیای تو. من درکت می کنم، وقتی از اولین خونم اسباب کشی کردم همیشه دلم می خواست برگردم و ببینم سر خونه قبلی چی اومده. مثلا ببینم دیوارهاشو چه رنگی زدند و تغییراتی از این دست. من هنوز خونه را رنگ نکردم. ممکنه تابستون رنگش کنم.
به او لبخند زدم، او هم بی حال لبخندم را پاسخ داد، انگار صورتش فراموش کرده بود کدام عضله اش را باید بکشد تا گوشه های دهانش برای لبخند زدن بشکند. او به خانه زل زد بعد به من خیره شد و دوباره نگاهش را به سوی خانه برگرداند و بدون اینکه حرف بزند کمربند صندلی ماشینش را بازکرد و از ماشین خارج شد. ما وسط خیابان یخ زده ایستاده بودیم، ماشینش هنوز روشن بود و چیزی از آن چکه می کرد که چاله ای در زیر آن ایجاد کرده بود و بر روی ترک های یخ و برف سفت شده چرکین چرخ می زد و جریان داشت، سپس به سوی جدول کشیده می شد.
اشاره کردم به سوئیچ آویزان از محفظه و گفتم: می خوای؟ اگر من ماشینم را روشن رها می کردم مشکلی به وجود نمی آمد، اما اگر ماشین او را می دزدیدند، حس بدی پیدا می کردم.
به آرامی گفت: اوه بله ممنون. به صندلی اش در ماشین نگاهی انداختم و ماشین او را خاموش کردم. سوئیچ را بیرون کشیدم و آن را داخل جیب کتش گذاشتم. وقتی او دوباره به صورتم نگاه کرد، به تلخی لبخند زدم، بله به تلخی و راه آپارتمانم را در پیش گرفتم. با عجله به دنبال من راه افتاد، صدای نفس های عمیقش را می شنیدم. هوای سرد درون سینه اش کشیده شد، چون شروع به سرفه کرد.
در حالی که در را باز می کردم و به داخل می رفتم از روی شانه ام به او نگاه کردم و گفتم: حالت خوب است؟ او فقط سرش را تکان داد و من دیدم که ابرهایش به بالا کشیده می شدند و لبهایش به درون دهانش می رفت. با این حال مطمئن نبودم که دارم کار درستی انجام می دهم. چه فکری کردم و این زن غریبه عوضی را به خانه راه دادم؟ یادم آمد که جایی را نداشتم تا به او تعارف کنم که بنشیند و این خیلی بد بود. وقتی پا به آپارتمان گذاشتیم، هوای سرد بیرون مثل یک نفس به درون کشیده شد.
او اولین مهمان من بود، در یک آن از وضعیت خانه کمی خجالت کشیدم. کیسه چای خیس را از روی آشغال ها برداشتم و آشغالها را از آن جدا کردم ولی سعی کردم نفهمد شلخته هستم.
چایی می خوری یا شکلات داغ؟ من قهوه جوش ندارم. قبل از اینکه او بتواند جوابی بدهد دو تا لیوان برداشتم، قابلمه را که روی اجاق بود پر کردم و منتظر شدم تا بجوشد. او هیچ حرفی نمی زد و مرا می پایید، حدس زدم همانجایی ایستاده بودم که روزی اتاق نشیمن او بوده، وقتی از لاک خود درآمد هاج و واج به اطراف نگاه می کرد.
برای اینکه او را از حالت گیجی در آورم، گفتم: فکر می کنم شکلات داغ دوست داشته باشی؟ او طوری به من خیره شد که انگار یادش رفته بود کجاست. دست آخر گفت: البته.
سعی کردم تا آب جوش می آید با خودم حرف بزنم. سوال هایی را که او باید می پرسید، می پرسیدم و در جواب سرم را تکان می دادم. بالاخره، دو فنجان شکلات داغ آماده کردم و با خشونت آن ها را به هم زدم، طوری که از فنجان بیرون ریخت.
وقتی لیوان را به دستش می دادم، لبخند تلخی زدم و گفتم: کاش چند تا کلوچه خمیری (مارشمالو) داشتم، چقدر خوب می شد.
اگر وقت داشتم می شد آن را در رد وود فورست از پاول بونیان و مغازه بزرگ بلوآکس او تهیه کرد. دلم می خواست فکرش را به سمت فرشی که طرح سگ داشت جلب کنم. هر چند این کار کمی عجیب به نظر می رسید. وقتی بچه بودم مادرم یکی از آنها را برایم گرفت چون سگ دالماسی (سگ بزرگ) دوست داشتم. سعی کردم برایش توضیح دهم که به لطف دیسنی[1] ، بچه های زیادی به این نوع سگ ها علاقمند هستند. حتی وقتی بچگی را پشت سر می گذارند. ولی مادرم هنوز هم برایم لیوان های بزرگ و کارت های تولدی می فرست که روی آن خال های سیاه درخشان دارد.
دوست داری، رو رختخواب بشینی؟ ببخشید، کمی چندش آوره، ولی من هنوز صندلی نخریدم.
به دیوارهای خالی اطرافم و پوستر هایی که کف اتاق روی هم جمع شده بودند، نگاهی کردم و با خود گفتم: امشب همه آنها را به دیوار می زنم، اما می دانستم که این کار را نخواهم کرد. او به طرف رختخوابم رفت و در گوشه ای از آن نشست. یک جعبه پر از کتاب را جلو کشیدم و روی آن نشستم. شکلات داغ را مزه مزه کردم و یک تکه بزرگ آن را در دهانم گذاشتم. امیدوار بودم اینطوری حالم بهتر شود.
پرسیدم تو قبل از من، اینجا زندگی می کردی؟ امیدوار بودم دوباره یکی از حمله های هیستریکش شروع نشود هر چند به نظر می رسید آرام گرفته است.
-بله.
تنها بودی؟
جرعه ای از لیوان داغ را هورت کشیدم. هر چند حس می کردم جواب را می دانم. او باید یکی از آن زوجی باشد که صاحب خانه از آنها حرف زده بود. احتمالاً آنها باید جدایی بدی را تجربه کرده باشند. شاید هنوز هم مرد به دنبال او می گشت. شاید هنوز در کمین او بود. خودم را جای او گذاشتم و تصورکردم که مردی در کمین من باشد. اما به نظر نمی رسید که آن مرد آزارش به کسی برسد. آنها هر دو دچار غم، تنهایی و سرما بودند.
او گفت: نه و پس از آن نفسی روی لیوان بخارگرفته سر داد، منتظر ماندم، امیدوار بودم که او داستان زندگی اش را برای من بگوید چون سوالی نپرسیده بودم که او را به گریه بیندازد.
او با یک لبخند زورکی ادامه داد: من با نامزدم «اریک» زندگی می کردم. او یک موسیقی دان بود. ما خانه را فرش کرده بودیم و به دیوارها کاغذ دیواری زده بودیم ، او به حفره های کوچکی اشاره کرد که تابحال به آنها توجه نکرده بودم و ادامه داد: . دوستان اریک همیشه می آمدند و در اینجا تمرین می کردند.
تمرین گروهی در این مکان؟ احمقانه است! در این هنگام بود که لبخند او را دیدم. مطمئن شدم که او سعی می کند خود را در آن فضا حس کند. چهار یا پنج مرد گیتار به دست دور رختخوابی که امی روی آن نشسته حلقه بزنند ، شاید یک طبل زن هم روی صندلی اش در حمام جا شده باشد. امی ساکت شد و درون لیوانش زل زد. در سکوت نشسته بودیم که نگاهم به سمت پنجره کشیده شد. مرد برگشته بود.
وقتی آنطور به طرف نگاه کردم، امی هم به آن سو نگاه کرد اما اتفاقی نیفتاد. او مرد را ندید. مرد به پنجره نزدیک شد و دستهایش را دو طرف صورتش به شکل دو کاسه در آورد تا بتواند داخل خانه را ببیند. غمگین تر از قبل نگاه می کرد. گونه هایش به بالا کشیده شده بود و پیشانی اش مانند یک پیرمرد چروکیده شده بود. به نظر می رسید دارد می لرزد. کف دستهایش را روی پنجره گذاشت. می توانستم ببینم که چطور جای نوک انگشتهایش بر روی شیشه یخ می زند. آن لحظه را حس می کردم. می دانستم که نمی توانم چیزی را که می بینم با صدای بلند شرح دهم. یا من یک تومور در حال رشد در سرم داشتم که می توانستم مردی را ببینم که این زن نمی تواند او را ببیند یا آن مرد یک روح بود. روح زن. روح نامزد زن.
امی برای او چه اتفاقی افتاد؟ برای اریک. تقریبا انتظار داشتم که بگوید، منظورت چیست؟ او سر کار است. پس به این معنا است که من تومور داشتم و نمی دانستم با آن چه کنم. آیا من بیمار بودم.
اما او اینطور نگفت. او فقط به من نگاه کرد، انگار برایش مهم نبود من چطور و چه چیزی را می دانم. انگار من آنجا نبودم. او به فضایی نامعلوم خیره شد و ذهنش به جای دیگری رفت. این زمان اصلا زمان خوبی نبود.
نوشته کیت پیترسون
مترجم فاطمه صابری
حضور
این واقعه در اولین کولاک سال جدید رخ داد. سبز بودن، چیزی بود که می توانستی آن را در تابلویی ببینی که از دیوار آویخته شده یا در خاطره ای که به نظر می رسید مربوط به سالها پیش باشد. من در آپارتمان کوچکی در محله کثیف از غرب کلیولند تنها زندگی می کردم. آن اطراف همه چیز یکرنگ بود، حتی در تابستان. یک خاکستری چرکین که در فضایی بی پایان از زیرزمین ها و انباری های سرد جریان داشت. برای ورود به آپارتمانم هیچ راه پله ای وجود نداشت. من آنقدر پایین می رفتم که کسی حتی تصورش را هم نمی کرد. جایی می خوابیدم که اجاق هم آنجا بود. اما کوچکی آن را دوست داشتم. مثل وقتی که من و خواهرم کوچک بودیم و داخل چمدان می رفتیم و زیپ آن را به روی هم می بستیم. آن را از پله ها بالا و پایین می کشیدیم، اطراف اتاق می چرخاندیم و دیوانه وار می خندیدیم.
صبح روز اول دور گردنم یک شال پیچیدم و اجاق را روشن کردم. وقتی به طرف سینک می رفتم تا قابلمه را پر کنم، کفشهایم را با پا زدم. بعد طوری مشکوک به آنها نگاه کردم که انگار کسی غیر از من، آن ها را با پا زده است. بعد تمام اتاق را به دنبالشان گشتم و درست همان موقع او را برای اولین بار دیدم. بعدها فهمیدم که او هفته هاست که آنجاست. درست در دو متری جایی که می خوابیدم. فاصله من با او در جایی که هر روز صبح، دوش می گرفتم و لباس می پوشیدم، به اندازه دست هایم بود. وقتی تخم مرغم هایم را می پختم و در اینترنت به دنبال گربه ای می گشتم تا از آن نگهداری کنم، او با من بود. با اینکه مدتی طولانی از این واقعه نمی گذشت، می شد مثل زن های دیگر به آن شاخ و برگ بدهم یا او را چند گلوله برفی روی شیشه فرض کنم.
در آن روز و هر روز دیگری که من در آنجا زندگی می کردم، فضای بیرون، چنبره ی ترکیبی دورانی و سفید رنگ از زمین و آسمان بود. مانند این بود که نمای کلی مرد بر روی پرده ای بدون درز و پرنور می افتاد. با هر وزش باد به درون و بیرون رنگ می باخت ، مانند یک پلاروید به عقب می رفت. اما من او را دیدم. من سر یکی از انگشتان صورتی اش را دیدم که از سوراخ دستکشش بیرون زده بود. دستهایش در مقابل دهانش قرار گرفته بود و دهانش با ریش های سیاهش پوشانده شده بود و نفسش مانند موجی کوتاه و بلند، به شکل دودی سفید بیرون می آمد،درست مثل دهانه یک فاضلاب زیر خیابانی یخ زده. کلاه بالاپوش او طوری بر روی سرش کشیده شده بود که چشمهایش در سایه آن روشن تر جلوه می کرد. نمی توانم بگویم چشم هایش چه رنگی بودند. اما به نظر می رسید انعکاسی حلقه مانند داشتند، درست مانند چشم یک مدل در مجله که در اثر نور لامپ عکاسی حلقه ای نورانی دور آن به وجود می آید. من جیغ نکشیدم. وحشت نکردم. حس نکردم آدرنالینم بالا رفته است. یا این که حس نکردم قلبم آنقدر تند می زند که می خواهد مرا از جا بکند. هیچ کدام از این اتفاقات نیفتاد. اگر کسی به من می گفت که مرد غریبه ای از پشت پنجره به آنها زل زده، انتظار داشتم که بعد بگوید، جیغ زدم، لیوان از دستم افتاد و شکست. به طرف تلفن دویدم و به پلیس زنگ زدم. بعد به طرف در ورودی دویدم و پشت در را انداختم، در حمام پنهان شدم و در را پشت سرم بستم و نمی توانستم جلوی لرزیدنم را بگیرم. اما من هیچکدام از این کارها را نکردم. کاملا آرام ایستادم، انگار کسی مرا در آنجا نگه داشته بود و طوری به مرد نگاه کردم که به وضوح ناپدید شدنش را در سفیدی بی نهایت دیدم.
در آپارتمان من چیزی نبود که کسی از آن خوشش بیاید. تمام دارایی من چیزی بود که درون و بیرون جعبه ها ریخته شده بود، من حتی یک جای خواب واقعی هم نداشتم. یک تشک داشتم که آن را به شکل مبل کف اتاق سه لا جمع کرده بودم، یک میز غذاخوری هم داشتم و یک لب تاب که آن را با خودم سر کار می بردم. حتی یک تلویزیون یا یک توستر یا حتی یک جفت کفش تروتمیز هم نداشتم. پس به این نتیجه رسیدم که چیزی وجود نداشت که او بخواهد آن را بدزدد و اطمینان داشتم اگر درست نگاه می کرد، می فهمید منظره بیرون بهتر است به همین دلیل علیرغم اینکه چیز عجیبی را دیده بودم، به کارم ادامه دادم. نادیده گرفتن این اتفاق سخت بود. وقتی چیزی اینقدر واقعی باشد، چگونه می توان آن را نادیده گرفت. هر روز صبح، وقتی آب را می جوشانم و لیوانم را از قابلمه پر از بخار بیرون می کشم، او را می بینم. من حتی یک کتری چای هم نداشتم. نمی فهمم چطور مردم پولشان را صرف خرید چیزهایی می کنند که یک وسیله می تواند از عهده کار تمام آن وسایل بر آید. شب ها که از سر کار به خانه بر می گردم، آپارتمانم تاریک و ساکت است. همه فکر می کنند که من می ترسم ولی اینطور نیست. کسی پشت پرده حمام منتظرم نیست. تا به حال نشده که چیزی جابه جا شده باشد. تابه حال هیچ رد پایی را در آپارتمانم یا خراشی را روی دستگیره در ندیده ام. آرام می آیم و می روم و هر روز صبح، یک لحظه آن را با غریبه ای شریک می شوم که ابروهایش مانند یک سگ پاپی به بالا حلقه می خورده و همیشه انگشتهایش دور دهانش قرار می دهد.
حدود یک هفته بدین منوال گذشت. ماشینم را ده دقیقه قبل از حرکت با کلید آویزانِ جامانده در محفظه ی احتراق روشن می کردم تا گرم شود. با خودم فکر می کردم انجام دادن هر کاری در کلیولند غربی به هر صورت، در مورد یک مرد که اتفاقی ظاهر می شد یاهر چیز دیگری کاملا احمقانه به نظرمی رسید. منظورم اینست که به جز دوستم که اغلب اوقات پشت پنجره پرغبار می ایستاد، زندگی من روال عادی خود را داشت. یک شب که داشتم تا دیروقت تلویزیون نگاه می کردم، چیزی نظر مرا روی پنجره جلب کرد. البته این بار هم خودش بود. وقتی دیدمش فقط به خوردن ذرت بوداده ام ادامه دادم و هنوز نصف ظرف باقی مانده بود که سیر شدم. دوست نداشتم هیچ غذایی را دور بریزم، همیشه برای پرندگان کوچکی که روی برف می پریدند، دلم می سوخت و برایم عجیب بود که آنها چه کوفتی را در این محله و دوازده تا محله پایین تر برای خوردن پیدا می کنند. بنابراین من گاهی برای آنها یا برای سنجاب ها غذا می ریختم. به طرف پنجره رفتم. تا آن زمان هرگز واقعا با آن مرد روبرو نشده بودم. وقتی او اندوهگین به من خیره می شد، همیشه به اندازه طول اتاق بین من و او فاصله بود. ولی آن شب فکر می کردم دل و جرأت پیدا کرده ام. بلند شدم و نمایی از او را دیدم. درست مثل ماهی که درآسمان در حال کامل شدن بود و پشت سرش می درخشید. می دیدم که ماه هاله ای سفید را دور صورتش پدید آورده بود. چشمهایم به طرف قفل بالای پنجره رفت تا آن راباز کند و زمانی که دوباره به او نگاه کردم، در آنجا فقط برف دیدم. دستهای رنگ پریده اش او را پاک کرده بود. صورتم را به سمت سرما گرفتم، سرمایی که بیشتر شبیه آتش بود تا یخ و به دنبال او گشتم. یک لایه شیشه ای از یخ، برف را پوشانده بود. باقی مانده ذرت ها ها را پرت کردم، مثل تاس روی زمین پخش شدند. هیچ اثری از مرد نمانده بود. وقتی پنجره را به پایین کشیدم، متوجه شدم آن شب اصلا ماهی وجود نداشت.
A Letter from a Christian to a Muslim Woman By Joanna Francis-
Writer, Journalist - USA
Between the Israeli assault on Lebanon and the Zionist "War on Terror," the world is now center stage in every American home. I see the carnage, death and destruction that have befallen Lebanon , but I also see something else: I see you. I can"t help but notice that almost every woman I see is carrying a baby or has children around her. I see that though they are dressed modestly, their beauty still shines through. But it"s not just outer beauty that I notice. I also notice that I feel something strange inside me: I feel envy. I feel terrible for the horrible experiences and war crimes that the Lebanese people have suffered, being targeted by our common enemy. But I can"t help but admire your strength, your beauty, your modesty, and most of all, your happiness. Yes, it"s strange, but it occurred to me that even under constant bombardment, you still seemed happier than we are, because you were still living the natural lives of women. The way women have always lived since the beginning of time. It used to be that way in the West until the 1960s, when we were bombarded by the same enemy. Only we were not bombarded with actual munitions, but with subtle trickery and moral corruption.
Through Temptation They bombarded us Americans from Hollywood , instead of from fighter jets or with our own American-made tanks. They would like to bomb you in this way too, after they"ve finished bombing the infrastructure of your countries. I do not want this to happen to you. You will feel degraded, just like we
do. You can avoid this kind of bombing if you will kindly listen to those of us who have already suffered serious casualties from their evil influence. Because everything you see coming out of Hollywood is a pack of lies, a distortion of reality, smoke and mirrors. They present casual sex as harmless recreation because they aim to destroy the moral fabric of the societies into which they beam their poisonous programming. I beg you not to drink their poison. There is no antidote for it once you have consumed it. You may recover partially, but you will never be the same. Better to avoid the poison altogether than to try to heal from the damage it causes. They will try to tempt you with their titillating movies and music videos, falsely portraying us American women as happy and satisfied, proud of dressing like prostitutes, and content without families. Most
of us are not happy, trust me. Millions of us are on anti-depressant medication, hate our jobs, and cry at night over the men who told us they loved us, then greedily used us and walked away. They would like to destroy your families and convince you to have fewer children. They do this by presenting marriage as a form of slavery, motherhood as a curse, and being modest and pure as old-fashioned. They want you to cheapen yourself and lose your faith. They are like the Serpent tempting Eve with the apple. DON"T BITE. Self-Value I see you as precious gems, pure gold, or the "pearl of great value" spoken of in the Bible (Matthew 13: 45). All women are pearls of great value, but some of us have been deceived into doubting the value of our purity. Jesus said: "Give not that which is holy unto the dogs, neither cast your pearls before swine, lest they trample them under their feet, and turn again and rend [slit, rip] you" (Matthew 7: 6). Our pearls are priceless, but they convince us that they"re cheap. But trust me; there is no substitute for being able to look in the mirror and seeing purity, innocence and self-respect staring back at you. The fashions coming out of the Western sewer are designed to make you believe that your most valuable asset is your sexuality. But your
beautiful dresses and veils are actually sexier than any Western fashion, because they cloak you in mystery and show self-respect and confidence. A woman"s sexuality should be guarded from unworthy eyes, since it should be your gift to the man who loves and respects you enough to marry you. And since your men are still manly warriors, they deserve no less than your best. Our men don"t even want purity anymore. They don"t recognize the pearl of great value, opting for the flashy rhinestone instead. Only to leave her too! Your most valuable assets are your inner beauty, your innocence, and everything that makes you who you are. But I notice that some Muslim women push the limit and try to be as Western as possible, even while wearing a veil (with some of their hair showing). Why imitate women who already regret, or will soon regret, their lost virtue? There is no compensation for that loss. You are flawless diamonds. Don"t let them trick you into becoming rhinestones.
Because everything you see in the fashion magazines and on Western television is a lie. It is Satan"s trap. It is fool"s gold. A Woman"s Heart I"ll let you in on a little secret, just in case you"re curious:
pre-marital sex is not even that great. We gave our bodies to the men we were in love with, believing that that was the way to make them love us and want to marry us, just as we had seen on television growing up. But without the security of marriage and the sure knowledge that he will always stay with us, it"s not even enjoyable! That"s the irony. It was just a waste. It leaves you in tears. Speaking as one woman to another, I believe that you understand that already. Because only a woman can truly understand what"s in another
woman"s heart. We really are all alike. Our race, religion or nationalities do not matter. A woman"s heart is the same everywhere. We love. That"s what we do best. We nurture our families and give comfort and strength to the men we love. But we American women have been fooled into believing that we are happiest having careers, our own homes in which to live alone, and freedom to give our love away to whomever we choose. That is not freedom. And that is not love. Only in the safe haven of marriage can a woman"s body and
heart be safe to love. Don"t settle for anything less. It"s not worth it. You won"t even like it and you"ll like yourself even less afterwards. Then he"ll leave you.
Self-Denial Sin never pays. It always cheats you. Even though I have reclaimed my honor, there"s still no substitute for having never been dishonored in the first place. We Western women have been brainwashed into thinking that you Muslim women are oppressed. But truly, we are the ones who are oppressed; slaves to fashions that degrade us, obsessed with our weight, begging for love from men who do not want to grow up. Deep down inside, we know that we have been cheated. We secretly admire and envy you, although some of us will not
admit it. Please do not look down on us or think that we like things the way they are. It"s not our fault. Most of us did not have fathers to protect us when we were young because our families have been destroyed. You know who is behind this plot. Don"t be fooled, my sisters. Don"t let them get you too. Stay innocent and pure. We Christian women need to see what life is really supposed to be like for women. We need you to set the example
for us, because we are lost. Hold onto your purity. Remember, you can"t put the toothpaste back in the tube. So guard your "toothpaste" carefully!
I hope you receive this advice in the spirit in which it is intended; the spirit of friendship, respect, and admiration.
From your Christian sister "With Love".
Idiom
|
Persian equivalent
|
to what end
|
به چه منظور
|
You must hand it to him.
|
باید به کارش ایولله گفت.
|
You make me ill with your speech.
|
با صحبتهایت حالم را بهم میزنی.
|
I dare say…
|
به جرأت میتوانم بگویم...
|
Mind your eye.
|
بپایید. ملتفت باشید.
|
Excuse me back.
|
ببخشید پشتم به شماست.
|
upon my word
|
به شرافتم سوگند
|
on my own account
|
به حساب خودم
|
He takes after his father.
|
(قیافه اش) به پدرش رفته.
|
It is all the same to me.
|
به حال من فرقی نمیکند....
|
It does not answer my purpose.
|
بدرد من نمی خورد.
|
What is that to you?
|
به تو چه؟
|
Between you and me
|
بین خودمان باشد.
|
It is not concern of mine.
|
به من مربوط نیست.
|
Honesty is best policy.
|
آدم خوش معامله شریک مال مردم است.
|
I"m hanged if I know. / I"ll be hanged if I know.
|
به هیچ وجه نمیدانم.
|
I am greatly honored.
|
باعث افتخار من است.
|
Pick on someone your own size.
|
برو با هم قد خودت طرف بشو.
|
I take my hat off to you. /take my hat off to
|
بابا ایوالله!
|
Don"t twist the lion"s tail.
|
با دم شیر بازی نکن.
|
A widow"s mite.
|
برگ سبزی است تحفه ی درویش.
|
Let me gather my breath.
|
بگذارید نفسم جا بیاید.
|
at the instance of
|
برحسب تقاضای...
|
Mind your own business.
|
سرت به کار خودت باشه. سرت تو لاک خودت باشه.
|
I am off color.
|
بی حالم. بیحوصله ام.
|
Do good to others.
|
به دیگران نیکی کنید.
|
Snap into it.
|
بجنبید. زود باشید.
|
None of your sauce.
|
بی ادبی و پررویی موقوف.
|
The devil take him.
|
بره به جهنم.
|
Clear out!
|
برو گم شو!
|
For all I care.
|
تا آنجا که به من مربوط می شود.
|
Go along with you/get lost!
|
برو پی کارت!
|
Good show!
|
بارک الله!
|
Go to the devil!
|
برو به جهنم!
|
He is second to none.
|
بالادست ندارد.
|
It looks to me….
|
بنظر من....
|
It is up to you.
|
بسته به میل خودت است./هرطور میلتان است.
|
It was not for nothing that…
|
بیخود نبود که...
|
Here"s to you.
|
به سلامتی شما. (هنگام نوشیدن)
|
In a family way
|
بی رودربایستی
|
Money doesn"t grow on trees.
|
پول که علف خرس نیست.
|
It all depends.
|
تا چه پیش آید.
|
To the best of my ability.
|
تا جایی که در توان من است.
|
He is neck-deep in trouble.
|
تا خرخره گرفتار مشکل است.
|
For the best of my knowledge…
|
تا آنجا که من میدانم....
|
He robs his belly to cover his back.
|
با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشته.
|
Down this life.
|
تف بر این زندگی.
|
While there is a while there is a hope.
|
تا زندگی هست امید هست.
|
As far as the eye can reach.
|
تا آنجا که چشم کار میکند.
|
Strike while the iron is hot.
|
تا تنور گرم است نان را بچسبان.
|
Honesty is the best policy.
|
صداقت بهترین سیاست است.
|
He is off the rails.
|
توی باغ نیست.
|
Waste not, want not.
|
نه خود خورد نه کس دهد، گنده کند به سگ دهد.
|
There is no smoke without fire.
|
تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها.
|
This is only the beginning.
|
تازه اولشه.
|
Spare the rod and spoil the child.
|
تا نباشد چوب تر، فرمان نبرد گاو و خر.
|
Knowledge is power.
|
توانا بود هر که دانا بود.
|
Divide and rule.
|
تفرقه بنداز و حکومت کن.
|
What is all about?
|
جریان چیه؟
|
Control your tongue.
|
جلوی زبونت رو بگیر.
|
Buzz off.
|
بزن به چاک.
|
Help yourself.
|
بفرمایید میل کنید. از خودتون پذیرایی کنید.
|
I am in a rather hole.
|
بدجوری گیر کردم.
|
My pride was wounded.
|
به غیرتم برخورد.
|
Wish nobody ill.
|
بد هیچکس را نخواهید.
|
Cut your coat according to your cloth.
|
پایت را به اندازه ی گلیمت دراز کن.
|
Money talks.
|
پول حلال مشکلات است.
|
Don"t involve me.
|
پای مرا وسط نکشید.
|
He is on his last leg.
|
پایش لب گور است.
|
I have no choice but…
|
چارهای جز این ندارم.
|
What do I care!
|
بیخیالش!
|
A fat chance
|
چه خیال باطلی
|
What is there in it?
|
چه نفعی دارد؟
|
Why were you feeding your eyes in the wedding party?
|
چرا در مجلس عروسی داشتی چشم چرانی میکردی؟
|
The mills of God grind slowly.
|
چوب خدا صدا ندارد.
|
How much do I owe you?
|
چقدر به شما بدهکارم؟
|
What cheek!
|
چه پررویی!
|
What is to do?
|
چه باید کرد؟
|
Willy nilly / willy-nilly
|
خواه ناخواه، چه بخواهی چه نخواهی
|
ANDREW MARVELL
TO HIS COY MISTRESS
Had we but world-enough, and time,
This coyness, Lady, were no crime.
We would sit down and think which way
To walk and pass our long love’s day.
Thou by the Indian Ganges’ side
Shouldst rubies find: I by the tide
Of Humber would comlain, I would
Love you ten years before the Flood,
And you should, if you please, refuse
Till the conversion of the Jews.
My vegetable love should grow
Vaster than empires, and more slow;
And hundred years should go to prais
Thine eyes and on thy forehead gaze;
Two hundered to adore each breast,
But thirty thousand t the rest;
An age at least to every part,
And the last age should show your heart
For, lady, you deserve this state
Nor would I love at lower rate
But at my back I always hear
Time’s winged chariot hurrying near;
And yonder all before us lie
Desert of vast eternity.
Thy beauty shall no more be found,
Nor, in thy marble vault, shall sound
My echoing song; then worms shall try
That long preserved virginity,
And your quaint honor turn to dust,
And into ashes all my lust:
The grave’s a fine and private place,
But non, I think, do there embrace.
Now therefore, while the youthful hue
Sits on thy skin like morning dew,
And while thy willing soul transpires
At every pore with instant fires,
Now let us sport us while we may,
And now, like amorous birds of pray,
Rather at once our time devour
Than languish in his slow-chapped power.
Let us roll all our strength and all
Our sweetness up into one ball,
And tear our pleasures with rough strife
Thorough the iron gates of life:
Thus, though w cannot make our sun
Stand still, yet we will make him run.
اندرومازول برای دلبردلربایش (ترجمه ساده شعرصفحه300-299
اگربه اندازه کافی ازوقت و دنیا بهره مند بودیم
اگر این بانوی دلربا، هیچ گناهی نداشت
می نشستیم وفکرمی کردیم که کدام راه
برای روز طولانی عشقمان،مناسب قدم زدن و گذشتن است
تودرکنارساحل گنگ،درهند،به دنبال یاقوتی.
ومن کنارجریان هامبر،می نالم.
من ده سال قبل از طوفان(نوح)تورادوست داشتم
وتواگرمی خواستی،بایدقبل ازتبدیل یهودیت(به مسیحیت)آن را رد می کردی.
عشق رویان من، باید وسیع تراز وسعت امپراطوری ها، رشد کند.
وآهسته ترازآن:
(یعنی)صد سال زمان می خواهم تا چشمهایت را که بر روی پیشانیت می درخشد،بستایم
ستودن هرکدام ازسینه هایت دویست سال زمان می برد
و سیصد هزار سال طول می کشد تا اندام های دیگرت را ستایش کنم
هرکدام ازاعضایت یک عمر زمان می برد.
وفقط درپیری می توان به رازهای قلبت دست یافت.
بانو،تومستحق این همه هستی،آیا می توانم تو را کمترازاین دوست داشته باشم
در پشت سرم همیشه، صدایی می شنوم
ارابه بالدارزمان است که سراسیم به این سو می آید
ودرآن دوردست ها، انسان هایی هستند که قبل از ما آرمیده اند
صحراهایی که از ازلیت گسترده شده اند.
آنجا دیگر، زیبایی جلوه ای ندارد
و در سردابه مرمریت، هیچ صدایی از پژواک صدای من شنیده نمی شود
سپس کرم ها می خواهند پرده ازنجابت جاودانه ات بردارند
نجابت بی نظیر تو رنگ باخته می شود
و شهوت من به خاکستر تبدیل می گردد
قبر مکانی خصوصی و فاخراست
اما فکر نمی کنم کسی برای آنجا آغوش بگشاید
پس، حال که، تصویر جوانی، مانند شبنم صبحگاهی، بر پوستت نشسته است
و آن هنگام که، روح آرزومند، در هر روزنه، با آتشی چست، نمایان می شود
بیا مانند پرندگان عاشق طعمه، هر آنچه را که می توانیم، به چنگ آوریم
سریع تر از آنکه، زمان، اشتیاق را در روزنه هایش ببلعد
بیا تا تمام توان و شیرینی و جودمان را به شکل توپی در آوریم
و با ضربتی سخت، از میان دروازه های آهنی زندگی
فشارها را درهم شکنیم:
هر چند نمی توانیم، آفتاب را وادار کنیم تا آرام بماند
اما می توانیم او را وادار کنیم که با تمام وجود بتابد.
(شعر زیر ترجمه ای آزاد از شعر انگلیسی متن است و تا حد ممکن سعی شده تا مفاهیم آن آورده شود)
اندرو مارول برای دلبر دلربایش
گر داشتیم، جهانی، آنی و راه پایی گر بود بانوی گل، آسوده از گناهی
فکرم همه همین بود، راهی گشایم از ماه راهی به سوی رویت، دورازتباهی، ازچاه
تو در کنار گنگی، یاقوت ها به دستت من در کنارهامبر، نالم زچشم مست
ده سال قبل طوفان (نوح) من باختم دلم را خواهی تو گویی ام،نه، گو قبل قلب موسی
عشق نباتی من، در دهر ریشه دارد آهسته تر سخن گو، در دست تیشه دارد
چشمت چراغی از نور،بنشسته در مه دور یکصد سنه مراده، تا گویم از تو، آن نور
من را دو صد چه لازم، تا گویم از تو، حوری سیصد هزار سالی، گویم زتو، که دوری
یک عمر ده دلم را، تا گویمت ز اعضا پیری چو حاصلم شد، گویم ز دل، ز فردا
تو مستحق اینی، بانوی ناز دارم من نیستم حریفت، عشقت به سینه دارم
از دورها، صدایی، می آید از قفایی ارابه زمان است، می تازد از تباهی
آنجا که خواب رفتند، قبل تو نازداران صحرای دور و خالی، اما پر از بهاران
پر ناز چهر نازت، آنجا شرر ندارد پژواک صوت نرمم، آنجا اثر ندارد
رنگی ندارد آنجا،ازتو،نجابت و لطف خاکستریست طبعم،حرصم چوکودکی خفت
گور، ارچه دارد آرام، اما طلب ندارد ملک خصوصی است آن، اما طرب ندارد
بگذار تا خوشی نیز، درچهره ات بر قصد چون شبنم بهاری،با گل به رقص لرزد
تا هست این جوانی، آنی است زندگانی چون برق تند لغزد، بی هستی است و فانی
باشیم مثل صیاد، در آرزوی بازی آن را کشیم در دام، چون کودکی به بازی
ازشهد و قوت دهر، سازیم قد کوهی پیچیم راست تا چپ، در هیئتی، چو گویی
از سختی وجودم، در هم شکست سختی دروازه های آهن، آهنگ شور بختی
گرچه توان نداریم، آرام مهر بینیم اما توان آن هست، کز نور خوشه چینیم
ترجمه داستانک خانم مولوی به انگلیسی
See the Rain
It was raining since one hour; it"s raining as if the strong but invisible ropeswere fixed between earth and sky. The little girl was standing by window and thinking "oh my God, can you do something for it stops raining? No, just it rains lower?
"Of course you can, mom says you can do anything you want" and then she replied herself.
Her mother was talking to her grandmother by phone "it"s raining? Oh, mom, what"s the matter?
...
-Glasses of your house have been got dirty? I"ll clean them. Open the windows to get fresh air. I promise that I"ll come there and clean the glasses. That"s right? ...
-She"s ok too. She"s waiting to lower rainfall intensity to going out. Oh mom, now I"m looking at the trees in the park. They are shining under the rain beautifully.
-don"t worry mom. She will wear warm clothes.
…
The little girl looked at the straight and shining lines which were drawn from sky to earth. She cried suddenly "mom, the rainfall is low. Now can we go to park under rain?
-yes, now, we can. I"ll come until you wear your shoes.
Good luck, Saberi
باران را ببین
یک ساعتی می شد که باران می آمد ، جوری که انگار زمین و آسمان را با طناب های نامریی ومحکم به هم دوخته بودند . دخترک پشت پنجره ایسیتاده بود وفکر می کرد: "خدا جون میشه کاری کنی بارون نیاد ؟ یا نه ، کمتر بیاد "
وبعد به خودش جواب می داد : معلومه که می تونی ، مامان میگه هرکاری بخوای میتونی بکنی، صدای مادرش از توی اتاق می آمد داشت تلفنی با مادر بزرگش حرف می زد :
- بارون می اد ؟ بارون که خوبه مادرمن...
- ...
- شیشه هاتون کثیف شده ؟ خب میام تمیزشون میکنم . حیف نیست ؟ هوای تمیز و پاک نخورین ؟ پنجرههاتونو واز کنین تا هوای تازه بیاد تو . منم قول میدم جمعه بیام شیشه هارو پاک کنم خب ؟
- ...
- اونم خوبه منتظره شدت بارون کم بشه ، بریم پارک . اگه بدونین از اینجا که نیگا می کنم پارک چقدر برق میزنه . !
- ...
- نگران نباشین . لباس گرم پوشیده .
دخترک نگاهش به خط های صاف و شفافی بود که از آسمان می رسید به زمین . یک مرتبه فریاد زد : مامان بارون سبک شد .حالا بریم پارک بارونی بشیم ؟
- آره بریم . الان میام ، تا کفش ها تو بپوشی .