زندگی یک بازی است
تو بازیت را می کنی، من بازیم را
وسط بازی حرف که می زنی، خراب می شود
یادت هست سنگی سخت بودم
کوهی بودم خشک اما باشکوه
امروز چشمه ای از قلبم جوشید، جاری گشتم
و پیمودم راهی را به سوی رود
تا تنها نماند...
دلم برای شقایق ها تنگ شده،
همانها که می گفتند، مداد سرخ رنگش را از آنها گرفته،
اما دیشب از پشت تپه دیدمشان
سر را با مداد سرخ می کردند...
دفتر شعرم لباسی نو پوشید،
از چراغ قرمز رد شد،
پیرمردی برگ هایش را ورق زد،
زنی به هوای فرزند مرده اش، صورتش را بوسید،
و کودکی دو برگ وسط آن را کند،
اما کسی آنرا نخواند***
(هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من)
چشم هایت را به من بسپار،
راز آنها را فاش نخواهم کرد،
جمله ای که بر زبان نیاوردی
ولی در چشمت نوشته شد
آسمان هر چه داشت بارید،
چه با سخاوت است،
شانه هایش هنوز برف دارند
هر کدام از این جلسات شعر یک جور دیوانه ام می کند،
یکی دیوانگی نو می افزاید و دیگری همان جنون کلاسیکم را بیدار می کند
چشم هایت را ببند
بگذار دریا آرام بگیرد
ماه بی روبند است،
و من محکوم به اعدام،
بسته بر تیرکی رو به دریایم
فریاد می زنم، چشم هایت را ببند
خواست که بمیرم،
باور نمی کنی؟
ننویسم
و نوشته هایم را زمزمه نکنم،
از یاد ببرم، انسان بودن را،
و تنها زن باشم،
زمانه، بی بخشش از تو بسیار می خواهد...