تو در قلبم به پا کردی ز بی مهری چه آشوبی
بدی شد پاسخ عشقم جواب آن همه خوبی
تو را تاج سرم کردم خودم را خاک پای تو
ندانستم تو از سنگی ندانستم تو از چوبی
تو رفتی و رها کردی مرا در بهت و اندوهم
ندیدی زخم این دل را از آن غمها که می کوبی
به ناحق رد شدی از من به دنبال چه می گردی
بدان این را نمی یابی تو دیگر عشق مرغوبی
به من گفتی که می بازم بدون شک وتردیدی
به ظاهر برده ای اما در این دعوی تو مغلوبی
نشسته از فراق تو بر این سینه غبار غم
چه می شد جان من آخرغبار از سینه ام روبی
تو را می خواهمت گرچه نماندی با دلم یکدم
ببین با این همه ظلمت تو در قلبم چه محبوبی
یلدا راد
بی تفاوت می نشینیم از سر اجبار ها
مثل از نو دیدن صدباره ی "اخبار" ها
خانه هم از سردی دل های ما یخ میزند
در سکوت ما ، صدا می آید از دیوار ها
هر شبم بی تابی و بی خوابی و بی حاصلی
حال و روزم را نمی فهمند جز شب کارها
دوستت دارم ولی دیگر نخواهم گفت چون
"دوستت دارم" شده قربانی تکرار ها
خنده های زورکی را خوب یادم داده ای
مهربان بودی ولیکن مثل مهماندارها !
گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم؟!
بغض کردم...خود خوری کردم... نگفتم بارها...
سید تقی سیدی
خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود
سر تمام عزیزانتان جدا نشود
برادران شما را یکی یکی نکُشند
میان حرمله ها عمه ای رها نشود
کسی به چشم ترحم نگاهتان نکند
خطاب دختر ساداتتان "گدا" نشود
مباد قسمت طفلانتان شود سیلی
ح س ی ن گفتن طفلی هجا هجا نشود
هوای دست حرامی به مَعجَری نرسد
لگد جواب سوال "مرا کجا..." نشود
جوان روانه به میدانِ بی کسی نکنید
شب عروسی دامادتان عزا نشود
در آن میانه شنیدم که کودکی میگفت
عمو اگر که بیفتد، دوباره پا نشود ؟
خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود
سر تمام عزیزانتان جدا نشود
سید تقی سیدی
می تواند که تو را سخت زمینگیر کند
درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند
آسمان بر سرم آوار شد آن لحظه که گفت
قسمت این است بنا نیست که تغییر کند
گفت امید به وصل من و تو نیست که نیست
قصد کردست که یک روزه مرا پیر کند
گفت دکتر: من و تو مشکلمان کم خونیست
خون دل میخورم ای کاش که تاثیر کند
در دو چشم تو نشستم به تماشای خودم
که مگر حال مرا چشم تو تصویر کند
خواب دیدم که شبی راهی قبرستانم
نکند خواب مرا داغ تو تعبیر کند
مشت بر آینه کوبیدم و گفتم شاید
بشود مثل تو را آینه تکثیر کند
سیدتقی سیدی
هر چند چشمت با نگاهم مهربان نیست
چشمم به دنبال ِ نگاه ِ این و آن نیست
چندیست حالم را نمی پُرسی و دانم
لطفت به من حتّی به قدر ِ دیگران نیست
در سر اگر باشد هوای دختر ِ خان
هرگز رعیّت زاده را ترسی ز خان نیست
با من غریبی می کنی و سر گِرانی
در پیش ِ نا اهلان ولی نازت گِران نیست
فکر ِ سرت را خواندم از نوع ِ نگاهت
لطفا مودّب باش ، این طرز ِ بیان نیست
دل پیش ِ شاعر حُرمتی دارد وگرنه
شاعر برای دل ربودن ناتوان نیست !
هرگز ” خداحافظ “ نگو وقت ِ جدایی
چشمم حریف ِ گریه های بی امان نیست
حال ِ دلم ، حال ِ پلنگی مست و وحشیست
افسوس ماهی بر زمین و آسمان نیست !
مازیار نظری
شعر طنز
میشود در نانوایی قرص نانی لیس زد
یا که از خطت به یار مایه داری میس زد
میشود در کافهها بو کرد شیر و قهوه را
یا که از عطر Dior اندازه یک پیس زد
میتوان با تاکسی تا ابتدای کوچه رفت
یا که با مترو سری تا مسکن پردیس زد
میتوان در رستوران باکلاس و شیک و پیک
ناخنک بر روغن ته مانده هر دیس زد
میتوان هنگام تب جای دوا درمان و قرص
روی پیشانی داغت دستمالی خیس زد
میتوان از پشت ویترین طلاسازی مدام
چشمکی بر دستبند جعبه سرویس زد
میشود با آن دو کاغذ آگهی از یک حراج
از کبد تا کلیه، احشا و آپاندیس زد
میتوان در انتها آن را به دقت لول کرد
در توهم سر به مونیخ وکن و پاریس زد
سحر بهجو